پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
خالد حسینی :تو دختر خیلی با هوشی هستی. واقعا هستی. می توانی هر چه بخواهی بشوی لیلا!من به این یقین دارم و می دانم وقتی این جنگ تمام شود، افغانستان به تو مثل مردهایش نیاز دارد حتی بیشتر از مردها.چون یک جامعه، شانس موفقیت ندارد اگر زن هایش تحصیل نکنند لیلا، هیچ شانسی......
خالد حسینی :این که می گویند گذشته فراموش می شودچندان درست نیست ، چون گذشته راهِ خود را با چنگ و دندان باز می کند ! بادبادک باز...
خالد حسینی:انگشت اتهام همه مردها ، مثل عقربه قطب نما که مدام رو به شمال است ، همیشه رو به یک زن نشانه می رود ، همیشه !...
چنین حرفی خیلی غم انگیز استولی بهتر است آدم از حقیقت برنجدتا این که بخواهد با دروغ آرامش پیدا کند...
خالد حسینی:زبان چقدر حریص استگاهی اوقات همه ی جزئیات زندگی رامی بلعد و ما را دست خالی می گذارد!...
معمولا در فیلم های سینمایی وقتی مسلمانان نماز می خوانند، یا قبل و یا بعد از این است که جایی را منفجر کرده اند....
در بسیاری از نقاط جهان، انگشت اتهام مردان همیشه زنی را پیدا می کند. ولی من فکر می کنم ما به زنان نیاز داریم تا مشکلاتی که مردان به وجود می آورند را حل کنند....
رنجیدن از حقیقتبهتر از تسکین با دروغ است...
هیچ چیز در زندگی در خلأ اتفاق نمی افتد: هر اقدامی یک سری عواقب به دنبال دارد، و بعضی وقت ها زمان زیادی طول می کشد تا عواقب اقدامات خود را کاملا متوجه شویم....
رنجی که زنان افغان متحمل شده اند، تنها با گروه های اندک دیگری در تاریخ اخیر جهان برابری می کند....
در افغانستان، شما خودتان را فقط به عنوان یک شخص نمی شناسید، بلکه خود را به عنوان پسر، برادر، پسرعمو، یا عموی کسی می شناسید. شما بخشی از چیزی بزرگتر از خودتان هستید....
فقط یک گناه وجود دارد.آن هم دزدی است.هر گناه دیگری هم نوعی دزدی است.اگر مردی را بکشی،یک زندگی را میدزدی،حق زنش را از داشتن شوهر میدزدی،حق بچه هایش را از داشتن پدر میدزدی.وقتی دروغ می گویی،حق کسی را از دانستن حقیقت میدزدی....
کودکان کتاب های رنگی نیستند. نمی توانی آن ها را با رنگ های مورد علاقه ات پر کنی....
ننه : فقط یک هنر را باید یاد بگیری و آن هم تحمل است ، تحمل !مریم : تحملِ چی ننه ؟ ننه : نگران آن نباش ؛موضوع کم نمیآوری !...
فقط یک هنر را باید یاد بگیریو آن هم تحمل است / تحمل-تحمل چی؟نگران آن نباش/ موضوع کم نمی آوری......
بادبادک باز خالد حسینی برگردان: مهدی غبرائیجز من که استثنای چشم گیری بودم، بابا دنیا را در قالب آنچه دوست داشت شکل داد. البته مشکل اینجا بود که بابا دنیا را یا سیاه می دید یا سفید و خودش تصمیم می گرفت چه چیز سیاه است و چه چیز سفید. نمی توان آدمی را که اینجور زندگی می کند دوست داشت و از او نترسید. شاید آدم کمی هم از او نفرت پیدا می کرد....