پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
خنده هایم عجیب تب داردسدی از گریه در عقب داردهمه شب اگر به شعر می کوبداز رنج و غمش به یار میگویدچون او را بی قرار می بیندهنوزهم در انتظار می بیندچندی ست اظطراب هم داردبا اینکه قرص خواب هم دارددر این زندگانی که فردا نیستچگونه هنوز او در اینجا نیستیا رب من من را عزیز برگردانحتی وحشی و مریض برگردان...
تو را باور دارم از میان اشک ها و خنده هاتو را باور دارم حتی اگر از هم دور باشیمتو را باور دارم حتی صبح روز بعدآه وقتی سپیده نزدیک می شودآه، این احساس هم چنان در قلبم استمگذار زیاد دور شوم،مرا پیش خود نگاه دارآنجا که همواره تازه می شومو آنچه را که امروز به من داده ایبا ارزش تر از آن است که بتوانم ادا کنممهم نیست دیگران چه می گویندمن تو را باور دارم...