پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
لعنتی را دوست دارممثل یک استکان چای کمر باریک استنزدیکش که میشوم...عطرش مثل دارچین توی سرم میپیچد!توی چشم هایش زل میزنم و دستش را میگیرمعطر هل ، هولم میکند!و میبوسمش، میبوسمش ...شیرین مثل نبات!پس...الکی نیست؛خستگی هایم را دور میریزی!معجون زیبای دوست داشتنی ام...
امروز نه چایم دارچین داشتنه قهوه ام شکر...نه اینکه نخواهمحوصله اش را نداشتم...یعنی می دانی!امروز نبودم...نه!امروز اصلا نبودم...من که خیلی وقت استنیستم...راحت بگویمت:امروز تو باید می بودی...همه ی روز ها به کنار!تو امروز را عجیب به منو به چشم های منتظرمبدهکاری !...
در من بوی دارچیندر تو عطر بهار نارنجبیا دست در دست همقدم بزنیم کوچه های عاشقی را …...
مثلِ خرمالوهایِ رسیده یِ حیاطِ مادربزرگمثلِ عطرِ دارچینِ چایهایِ عصرانهمثلِ بارانِ پاییز، مِثل عود مثلِ انارِ دانهدانه با گلپرمثلِ موسیقیِ خشخشِ برگهامثلِ نوشتنِ آخرین خطِ مشقهایِ دورانِ کودکیمثلِ عید، مِثلِ آب بازیچیزهایِ خوب ساده اندو تنها شنیدنِ اسمشان کافیستتا خوب شود حالِ دلت...نبودشان زندگی را متوقف نمیکندامّا زندگانی را تلخ خواهد کرددرست مِثل تو.....