پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
می شناسندمرا از باد و باران می شناسندمرا از خود گریزان می شناسند به جرم عاشقی رسوای شهرممرا مجنون حیران می شناسند به چشمت ای گل مازندرانیغباری از خراسان می شناسند خزانم بس که لبریز تماشاستدلآشوب زمستان می شناسند گذشتم پای تو از خود ولیکنتو را مدیون تاوان می شناسند به جان طره ی در دست بادتعزیزان را عزیزان می شناسند بخوان از دفترم تا فرصتی هستتو را گویا غزلخوان می شناسند...
وعده باران ندهیدشانه را زیر خم زلف پریشان ندهیدناله در نای دلآشوب نیستان ندهیددود آهی که به آتش بکشد عالم رابه تماشاکده ی گردش دوران ندهیدحکمتی بوده اگر ساکن دنیا شده ایمبیش از این دلهره لحظه تاوان ندهیدبا شمایم که به شومینه هم ایمان داریدکلبه ی یخ زده را دست زمستان ندهیدقحطسالی شده این را همگان میدانیمهرچه خیر است ولی وعده باران ندهیدقرص نانی به سر سفره اگر بود که بودو اگر نیست بما نسخه ی ایمان ندهیدما کبا...