سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
گفتند چرا نگاهش نمیکنی؟ گفتم آخرین بار نگاهش کردم نگاهش ب دیگری بود... دیگر نگاهش نمیکنم تا مردن خودم را ب چشم نبینم... نویسنده: vafa...
در جعبه را نگاه کرد! پوشال های رنگی را کنار زد و.. قاب کوچک ته جعبه را بیرون آورد عکس دونفره.. از خودش و او.. او... آن روز را به خاطر آورد همان روزی که شهربازی پر از صدای خنده هایشان بودبالای چرخ و فلک این عکس را گرفته بودند.. همان چرخ و فلکی که وقتی به بالای آن رسیدند شهر زیر پایشان بود... همان چرخ و فلکی که دلشان نمیخواست تمام شود بالا بودنشان! همان چرخ و فلکی که سه بار بلیط خریدند برای بالا ماندن! بعد از آن هم قصد برگ...
اگر می شود به آدم های تلخدلسوزانه لبخند بزنیدشاید آنها شیرینی کلامشان رادر نقطه ای از زماندر اتفاقی ناخوشایندیا به آدمی ناخوبباخته اند....