می گویند با یک گل بهار نمی شود باور نکن من با گل روی تو عمریست بهاریم
بهار نام دیگر آدم های نابی ست که برای رویش یک لبخند طلوع امید و سرسبزی حیات همیشه در تلاشند.
برای بهشت نه تاریخی ست نه جغرافیا. بهشت، آرامشی ست که کنار تو احساس می کنم.
به حضرت حافظ به سرخی دانه های انار به بوی خوش خرمالو و به نرگس های نشسته در گلدان سوگند تو را طولانی تر ازهمه یلداهای عمرم دوست دارم.
باران ببارد. هوا سردتر شود. برگ ها همه بریزند. اصلا زمستان جای پاییز بنشیند. تو باشی دلم گرم است مثل آفتاب نیمروز تابستان. فاطمه صحرایی
رفتی دور شدی دیر شد نیامدی هنوز چشم انتظارم.
وقتی هستی نه آبی آسمان آبی تر می شود نه سبزی زمین خوش رنگتر روزگار هم از بازی هایش دست نمی کشد. ولی دلم عجیب به بودنت قرص می شود.
حال من حال هوای این روزهاست دلم سوز دارد بارانیم و آرزوهایم را مه گرفته است
باران زیباست اما خدا نکند چشمی با آن همراهی کند.
بی تو زیر باران تمام کوچه پس کوچه های پاییز را قدم زدم هیچ چیزی شبیه گذشته ها نبود. حتی من!
می شد برای سر خسته هم شانه بود برای دردهای هم گوش شنوا می شد همدل بود یا چند قدم همراه می شد لااقل در جواب سلام هم یک لبخند زد. نمی شد؟ با بی مهری هایمان چه جانی از هم گرفتیم.
عشق یعنی تو بخندی قند در دل من آب شود.
خدای من اعتراف می کنم گاهی تو را با همه بزرگیت میان روزمرگی هایم, ترس هایم, و نامیدی هایم گم می کنم. بعد تو در انتهایی ترین لایه درونم تبلور می کنی همه وجودم پر از تو می شود دیگر من, خودم نیستم. ترس و تاریکی و ناامیدی نیست. سیال...
حالم را نپرس راست بگویم تو را می آزارم دروغ بگویم خودم را. مرا مهمان نگاهت کن در آغوش لبخندت بگیر و در گوش جانم نجوا کن هیچ شبی نیست که سحر نداشته باشد
معجزه از این زیباتر که من میان سیاهی چشمانت آبی ترین آسمان را می بینم .
از تمام دنیا یک - تو را دوست دارم. دو- دومی ندارد باز تو را دوست دارم.
فقر یک کلمه نیست یک دنیا بدبختیست.
و تواصو بالصبر برای هر آنچه حق ما نبود.
چشم هایت بوی مهر می دهد لب هایت طعم ترش انار اما واژه هایت رنگارنگند و بیشتر نارنجی حضرت عشق تو پاییزی یا پاییز تو؟
اگر نقاش بودم تصویر تو را با لبخند می کشیدم تا همه ببینند دلبر پاییزی من در انحنای لب هایش بهار دارد.
مثل درختی که برگی برایش نمانده دیگر چیزی ندارم به پایت بریزم می خواهی با مهر بمان می خواهی خزان به پا کن.
لبخند می پاشم روی دلتنگی شاید برود شاید بیایی.
خاطره جنگ هنوز هم عذابم می دهد برادرم جبهه بود و مادرم با چشم های خیس برای سالم برگشتنش مدام دست به دعا بود. نشسته , ایستاده , سر سجاده, حتی وقت خواب یکریز خدا را صدا می زد. نمک غذایمان شوری اشکش شده بود و زمزمه های سوزناکش لالایی...
به پیشواز فصلی باشکوه رسیده ام برای تماشای قاب رنگارنگ قهوه ای و نارنجی و طلایی برای دیدن بوسه های سرخ برگها بر تن زمین برای حس سوز هوایی شدن هوا برای لمس قطره های رقصان باران برای قدم زدن روی خیابان های خیس برای... چه خوب که برای استقبال...