متن متن
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات متن
شاید پایان خیلی از قصه ها خوش باشد اما اشک هایی که در طول قصه ریختی را جبران نمی کند ...!
نور بهشتی
بعضی وقتا کلمه ها انقدر قصیرن
که توان وصف تو رو ندارن...
بعضی وقتا چشمای تو انقدر گیران
که آدم می ترسه نگاشون کنه....
بعضی وقتا که چشاتو روم میبندی،
دنیام شبیه شب بی ماه ،تاریک ،تاریک میشه...
بعضی وقتا انقدر دلم تورو میخواد که نفسم میگیره...
از وقتی دیدمت...
همانند شب های خستھ و خاموش
هزار و یک عابر را
در دݪ خود جاے دادم؛
عابرهایے
از جنس خاطرات شب پوش
کھ بر خیال پاے مےکوبند.
چشم دادم
بھ تاریکے طناز انتهاے کوچھ
و براے
در آغوش ڪشیدטּ آטּ قصد کردم
اما همین ڪھ خواستم
قدمے بردارم
دیدم قیر...
ی روزایی با تموم وجود میخندیدم...
الان با تموم وجود نگاه میکنم...
از روزی میترسم ک..
با تموم وجود کنار بزارم...
نویسنده: vafa \وفا\
در جعبه را نگاه کرد!
پوشال های رنگی را کنار زد و..
قاب کوچک ته جعبه را بیرون آورد
عکس دونفره..
از خودش و او..
او...
آن روز را به خاطر آورد
همان روزی که شهربازی پر از صدای خنده هایشان بود
بالای چرخ و فلک این عکس را گرفته...
در قاصدکها
دنبالش میگشتم
در آینه ها می جستم
از سیب می پرسیدم
صدفها دور بودند
به باران نرسیدم
من در پی خوشبختی از نفس افتاده بودم
که تو دستم را گرفتی
ومن فقط عشق را به خاطر می آورم!
مهدیه باریکانی
از خودم برای تو عکس می فرستم.
روی همان نیمکت، با همان لبخند، همان استایل...
شاید دوباره من همان عاشقی بشوی که برای دیدنم لحظه شماری می کرد.
نویسنده: علیرضا سکاکی
همیشه ازم می پرسید:
-چرا انقدر از موهای باز و پریشون خوشت می اد؟
بهش لبخند می زدم.
می پرسید:
-واسه چی بعضی روزا... وسط بعضی فیلما... با یه سری آهنگا... یهویی و بی دلیل حالت عوض می شه؟
بهش لبخند می زدم.
حتی یه نصفه شب برفی، وقتی که...
دیگر نه گلویم تحمل بغض دارد؛
نه چشم هایم اشکی برای ریختن؛
حالا چند سال است که در انتظار برگشتن تو تنها به درب خانه خیره مانده ام؛ بی هیچ حرف و شکایتی...
نویسنده: علیرضاسکاکی
من هیچ گاه شعر ننوشتم!
فقط هر گاه یاد تو می افتم؛ قافیه ها به کلماتم تزریق می شوند تا غزلی زاده شود به سردی شهر... به تلخی زهر...
نویسنده: علیرضاسکاکی
رفتی ولی خیال تو
آخه ولم نمی کنه
نمی دونی که باچش و
بادل من چه می کنه
هر شب خیال چشم تو
به دل من پامی ذاره
سحر که میره عطرشُ
توی سرم جامی ذاره
خدا فقط خبر داره
سحر به دل چه میگذره
که یادت رفته و بازم...
باید اعتراف کنم که من برترین کوهنورد دنیا هستم.
درست است که
اورست و هیمالیا را فتح نکرده ام؛
اما با گرفتن دست هایت، به مرتفع ترین نقطه ی احساس رسیده ام.
نویسنده: علیرضاسکاکی
خطی که به چشم هایت می کشی
به قلبم خط می دهد تا بیشتر عاشقت باشم.
نویسنده: علیرضا سکاکی
در قلبم جزیره ای متروکه است به نام عشق...
که دور تا دورش را با فکر تو دیوار کشیده ام.
نویسنده: علیرضاسکاکی
بغض که می کنم
پاییز می شود به یک باره...
اشک هایم شبیه برگ های زرد می ریزند و جهان را سرد می کنند.
درست همان لحظه است که باید لباس گرمت را بپوشی تا از سرمای چشم هایم در امان بمانی...
علیرضا سکاکی
کنارم بمان؛ هر چند کم، هر چند بی اهمیت...
کم بودنت اصلا برای مهم نیست.
مهم این است هر بار که خداحافظی می کنیم مطمئن باشم، این بار آخر نیست...
نویسنده:
علیرضاسکاکی
حالش را داری برویم زیر اولین باران پاییزی؟
از بهارستان تا خود سعدی روی جدول گوشه ی خیابان راه برویم و زندگی کنیم لحظات با هم بودن را...
بی خیال تمام حرف های عاقل ها؛ حالش را داری دیوانگی کنیم تمام بعد از ظهر بارانی مهر ماهمان را؟
بند کفشت...
دل تنگ که می شوم
فوت می کنم غبار نشسته به روی قاب عکست را...
دست می کشم به روی پیچ موهای مشکی ات و خودم را یک دل سیر به تماشای نگاهت مهمان می کنم تا رفع شود این حال ناخوشی ما به دور از هم...
اومدم پشت پنجره، گوشه ی پرده رو کنار زدم و خیره شدم به خیابونی که روبه روی پنجرمون بود.
پاکت وینستون آبیم رو باز کردم، یه نخ از توش درآوردم و بین لبام نگهش داشتم.
کام اول رو کشیدم:
\پشت چراغ قرمز بودیم، پسربچه ی گل فروش بهم گفت:
-عمو...
شبیه باران بهاری
بی خبر بر سرم بریز
تا بشوری دلتنگی های زمستانم را...
نویسنده: علیرضا سکاکی
تنها چیزی که بعد از تو خوب یاد گرفتم، قصه خواندن بود... قصه ساختن...
مثلا از چشم های سیاهت عاشقانه ای یک صفحه ای نوشتم، برای هزار و یک شب...
همان صفحه را برای پسرم شبیه قصه ای خواندم تا هرشب با شنیدنش به خواب برود.
با شنیدش بزرگ بشود...
انارهای روی کرسی قدیمی مادربزرگ را می بینم و به آب انارهایی که در میدان ونک خوردیم فکر می کنم...
فال های حافظی که پدربزرگ می خواند را گوش می دهم و به غزل هایی که برای چشم هایت سرودم فکر می کردم...
راستش را بخواهی، امشب مدام با خودم...
-بریم خونه؟
هوا سرد شده، می ترسم سرما بخوری؟
+من یا تو؟
-تو!
+نگات منُ گرم می کنه.
اصلا می دونی چیه؟
بعضی وقتا که خیلی لباس گرم می پوشم... خیلی مراقبت می کنم... خیلی حواسم هست و بازم مریض می شم، واسه خاطر چشماته.
چشمات نباشه من کنار بخاری...