یکشنبه , ۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
به آبِ خون وضو کردمبه لبخندی...تمام زخم ها را من رفو کردمزهرا غفران پاکدل...
می خواستم که زخم دلت را رفو کنمخود را میان بی کسی ات جستجو کنموقتی سکوت روی لبت موج می زندبا شعر های تازه ی تو گفتگو کنمآرامشی که سرمه به چشمم کشیده را_با چشم های مضطربت روبه رو کنمگاهی نمک بریزم و گاهی عسل شومشاید مزاج تلخ تو را زیرورو کنممی خواستم که سبزی چشمان خویش رابا دختران سبزه ی شهرت هوو کنماما همیشه ساکت و سردی و مانده امخود را چطور در دل سنگت فرو کنم...
به عذرخواهی ، زخم ِزبان نگردد بِهجگر که پاره شد او را رفو نشاید کرد...