پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
لیلا! برای دست هایت یاس چیدمیک روسری با رنگ دلخواهت خریدم می خواستم شعری برایت گفته باشماما نشد! انگار نقاشی کشیدم دلگیر از دنیا نباشی مهربانم!دیشب دوباره خواب دیدم... خواب دیدم... لیلا! خودت خوبی؟ بگو از حال کوچهبا این خیابان ها به چشمانت رسیدم هر جا تو غمگین می شدی یا خسته بودیبا قلب بی تابم برایت می تپیدم! غم ها به پایان می رسد یک روز یک جا این جمله را من از زبانت می شنیدم! من عهد بستم با خدا، باشم کنارتوق...
می مویأنجه ماجرای تی توقأروسیفید ببوستأن.موهایمازماجرای عشقتروسفیدشدند....
باد کُلاه ام رابرداشت موی سرم اما روسفید بیرون امد...