سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
سیمای عشق خدا در خلقتش گوید که زن سیمای عشق استکه در ایثار و بخشش او همان معنای عشق استندارم جلوه ای زیباتر از آن سرو رعنابه آغوشش بهشتی دادم آن گرمای عشق استبپرسم از خدا ، زن را چرا زیبا کشیدی!دلش آزرده از غمها ولی جویای عشق استندا آمد دعایش میخرد صد باغ رضوانکه در احیای عالم او همان عیسای عشق استبه نامش جانشینی را زدم بر عرش و افلاکسفارش کرده ام لبخند او , امضای عشق استسارا رجب پور...
با تو ام ای ماهتاب سرزمین قلب من لحظه ای پایین بیا، قدری تماشا کن مرا دستهایم را بگیر و روز و شب با من بخند شاهبانوی زمین و صبح فردا کن مرا...
عشق اهورایی ای باد ! ببر قصه ی تنهایی من را تا یار بداند غم رسوایی من را چون قاصدکی نامه رسان شد گویم برسانشعر پریشانی من را چون یار خیالش شده آسوده ز عشقم با قافیه ی تلخ بگو راز شکیبایی من را من نیز اگر ساکت و سردم فریاد بزن نوای دلتنگی من را حیرانم از این روز واز این غربتِ دلگیر هر شب که نباشی چه کسی رنگ زند خاطر رویایی من را هرگز نشود که کس بگیرد عشقِ من و این خاطره ها را هیهات که دزدی نتواند برباید ...
فصل عشق ای که شعرت قصه گوی هر شب رویای منمی بری سر را میان پیچش موهای مندر میان کوچه باغ آرزو گل می خریتا بکاری در کنار خنده ی زیبای من مطمئن هستی ندارم هیچ طوفانی به دلقایقی بی بادبان داری تو در دریای منخواستی از سیب گونه بوسه ای ، گفتم ولینیست بهتر از انار قرمز لبهای منفال فنجان هم درون خود سخن دارد ز ماعکس من در قهوه یعنی ، سهم تو فردای من...عقل دیگر نام مارا خط زده از دفترشفصل بی پایان عشقی باش در دنیای من...