پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
آخر سال بود و هوای عید... از زمستان، در کوچه و روی کوه های اطراف کمی برف می توانستی ببینی!رسم بود چندروز به عید مانده، برنج می پختند،برای تازه عروس ها عیدی می آوردند،لباس نو می پوشیدند! خلاصه آخر سال یک جور دیگر بود برای همه! مدرسه تعطیل شده بود و من مشغول ورق زدن «پیک شادی» بودم و از تماشای عکس هایش کیف می کردم!گاهی هم برگه های پیک را می بوییدم! آخ که چقدر عاشق این کار بودم...از مخابرات مادر را خواستند و با پدر حرف زده بود،پ...
می ترسم فتح الله! تاوان داره! بیچاره نشیم؟ تو فکر می کنی من قلبنا راضی هستم؟ نه به پیر! نه به پیغمبر! ده آخه نمی بینی مگه؟ سی و خرده ایی سن داریم،هنوز چوپون میرزا هستیم! اگه الان تمومش نکنیم یه روز هم باید گوسفندای سلیمان رو ببریم چرا! دیروز باغ کنار زمین کلبعلی حسین رو به نام اون زده، فردا خونه رو تقدیمش می کنه! سلیمان به خودم رفته! سلیمان از همه تون سره! سلیمان چنین! سلیمان چنان! بس نیست؟ تا کی؟ ها!بعد نفس عمیقی کشید و ادامه داد: نت...
رفتی؟ تو هم؟ رسمِ معرفت!؟ نمکِ محبت!؟ چه شد آقا!؟ اُخوت؟ صداقت؟ شوق رقاص بی همراهی حاضرین،می شود روضه ی مصیبت! ماندم! ماندند!؟ قدمِ اول نالوطی بودن را آن ها برداشتند، برنداشتند!؟ بودید که! ندیدید!؟ به قلبم! به پینه های بغضش! پشت نکردم و پشت کردند! رها نکردم و رها کردند! زِکی به باد! از سایه ام ترسیدم! که مبادا از این ها یادبگیرد و دشنه به دست شود! رفتم چون؛ ریشه ی ماندنم خشک شده بود در مرام شان...حقیقت را دریاب بزرگوارم! ه...
یک روز صبحاز خواب آینه ها بلند می شوی و می بینی؛آسمان عجیب بوسیدنی شده!دلت می خواهد با تمام آغوشت،وسعت عطرآگینش را تصاحب کنی...هر عابری را که ببینی،شیرینی لبخند نگاهش،به جان شوقت خواهد نشست!می توانی ترنم تنفس درخت ها را بشنوی!می توانی صدای گنجشک ها را بدوی، کودکانه...خیابان خسته ات نمی کند!کوچه ها مهربان هستند!سلام پنجره ها را می توانی لمس کنی با قلبت!در مغازه ها، «دوست داشتن» موجود خواهد بود!و تو؛ مهمان سادگی کلماتم خ...