شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
این مرد بر لب گریه را خنده تظاهر می کندآیینه هم از دیدنِ حالش تحیر می کنداز بس میان کوچه ها آواره ی راهت شدهآن دوره گردِ پیر هم او را تمسخُر می کندبُغضی همیشه آشنا هر شب کنارِ سفره اش- نان شبش را در گلو انگار آجر می کندپُک می زند سیگار را شاید که آرامش کندلب های تو روی لبش... دارد تصور می کند!ذاتِ خدا داری مگر؟ دیوانگی می گیردشدرباره ی چشمان تو وقتی تفکر می کندمَرد است اما مردی اش، لِه شد به پای عاشقیدیگر از این مر...
بی خودی...چشم های لیلی ات هم قصه ی لیلی نبودمیلشان نسبت به من جز میل بی میلی نبودمن زیادی محو در رؤیای چشمانت شدمورنه تا مرز حقیقت فاصله خیلی نبودخانه ی دل پایه هایش سست بود و غرق شدورنه سیل چشم هایت آن چنان سیلی نبودبیخودی آتش زدم پیراهن و دهقان شدمهیچ ردی از قطار و سنگ بر ریلی نبودحرف های دیگرم باشد برای بعدها...قافیه ها تنگ بود و فرصتم خیلی نبودشاعر : سید حسن سبزقبا...
تفنگ دوست ...خرابه خانه ای متروکه ام خاموش و تاریکمبه تنهایی تهِ یک کوچه ی بن بست و باریکمبه تخته وایت بُرد گوشه ی انبار می مانمکه مدت هاست خشکیده تمام رنگ ماژیکممثال بهترم باشد ... خیابانی دوسر بستهجدا از طرح های زوج یا فرد ترافیکمشبیه بافت های مرده ی سلول می مانمندارد هیچ دارویی توان بازتحریکمگریزانند از حالم تمام مردم این شهر به مهمان خانه ی دوری چه بی اندازه نزدیکم!تفنگ دوست هر لحظه نشان می گیردم امابه قصد ...