پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
در دوردستها به دور از هیاهوی روزها و بزم ها و رزم ها..رقص گلها وبرگ ها و رنگ ها را به تماشا نشسته ام.همگی ناگزیر به تغییریم.ظهور نزدیک است....پادشاه فصلها(( پاییز)) چهره نمایان کرده است.حسن سهرابی...
پایان بی آغازی است وصلت عشق و مرگ،،،،،،،،درسرزمینی که مبلغانش جاودانگی و فرزانگیرا درروزی که نخواهد آمد به تو نوید می دهند.حسن سهرابی...
آرزویم این است جاناکه چُنان تیغِ فَلَکبَر زَنَد از ریشه تو راکه دِگَر رنگ خوشیهیچ نیایَد به دِلَت.حسن سهرابیsohrabipoem...
به دورانی که شیر دَربَند ودل چرکین زِ دستِ نامرادیهای دوران است.چه نا زیباست:کوکِ سازِ نامَردیبه دستِ کَرکس و کفتار.حسن سهرابیsohrabipoem...
در مثنویت شعر زدریا بنویسچکامه ای از((حاله))شیدا بنویسگَر مثنویت با دلِ ما همراه استفصلنامه ای از هجومِ غمها بنویسحسن سهرابیsohrabipoem...
سُخنها رَدِپای وَهلِ مرگ استکه دائم با دلِ من در نبرد استدلی خسته چُنین پیغام سَر دادکه مَرگ با جانِ من در جنگِ سرد استحسن سهرابیsohrabipoem...
ما را زِ جهانِ دیدنی ترساندندما را ز نظام مردمی ترساندندخوردند و بُردند همه هستی راما را زِ حرامِ گندمی ترساندندحسن سهرابیsohrabipoem...
بدونِ تو من آرامش ندارمدِگر با زندگی سازش ندارمبدونِ آن دو چشمِ عاشقِ تودِگر میلی به آسایش ندارمحسن سهرابیsohrabipoem...
نبردهوا بس ناجوانمردانه سرد استغزلها با رباعی در نبرد استدر این بازار سرد شاعرانهدلم تنها اسیر کوه درد استحسن سهرابیsohrabipoem...
وقتی که ستم حک شده در مغز هزاریباید که از آن وسعت فریاد بترسیتا فهم تو در باطن این خشم نباشدباید که از آن وحشت صیّاد بترسیحسن سهرابی sohrabipoem...
این عالم بی جان ما،با تو چه زیبا می شودبا بودنت همراه ما،دنیا تماشا می شوداین درد بی درمان ما وپرده افکار مااندر خیال ما و من همرنگ رویا می شود...
دیشب دل من هوای آن میکده داشتبا باده و می قرار یک شبه داشتبا آن دف و سنتور وناز رُبابتا صبح سحر اِعجاز حنجره داشت...
و شاید تو نمی دانی که دلتنگمبدون تو اسیرِ مکر و نیرنگمو دلتنگ از همه روزهای بی رنگمو شاید تو نمی دانی که حیرانمبدون تو چنین غمگین و گریانمو حیران از همه عصیان انسانمو شاید تو نمی دانی که بی تابمبدون تو کویر و دشت بی آبمو چون ماهی اسیر نور مهتابم و شاید تو نمی دانی که بیمارم بدون تو از این میخانه بیزارمو گریان از غم هجران یارانمنمی دانم نمی بینی که بی رنگمبدون تو به زیر کوهی ازدردمو...
دیشبدیشب دل من هوای آن میکده داشتبا باده و می قرار یک شبه داشتبا آن دف و سنتور وناز رُبابتا صبح سحر اِعجاز حنجره داشتشاعر:حسن سهرابی...
طایفه جهلاین طایفه جز جهل ندارند نشانیجز فاجعه و درد ندارند مرامیاینان که چنین غرق تماشای سکوتنددر جامعه جز فقر ندارند پیامیحسن سهرابی sohrabipoen...
سایهنزدیکتر از سایهٔ خود من به تو بودمامّا،دیوانه شدم چون که تو رابا غمِ بسیار بدیدم.حسن سهرابی...
کوی یارخوش آن ساعت که من در کویِ یارمبرآرم نغمه ها من با سه تارماگر چه اینچنین من بیقرارمبجز پیمان او در دل ندارمحسن سهرابی...
یادِ یاراگر یادت برایم یار باشددلت با این دلم غمخوار باشدعجب دردی است که با این بال پروازدلِ من در غمِ پرواز باشدحسن سهرابی...
شاعر دیوانهاین شاعِرِ دیوانه که دِل خون شده استدیر گاهی است اَسیرِ دِلِ مجنون شده است قطره اَشکی که گریخته است ز جهان کلماتاِشتباهی نصیبِ منِ محزون شده استحسن سهرابی...
چشمانِ فلکچشمانِ فَلَک کور شود گَر نتواند،این عشقِ میانِ من و آن یار ببیند حسن سهرابی...
دل پوشالیاز عشق چه می دانی؟ از دیده چه می خواهی؟در عالم هوشیاری اینگونه پریشانی.با این همه بیماری در عالم طوفانیبا این دل پوشالی سرمست و غزلخوانی.با این همه حکمرانی در عالم ربانیبا این غم پنهانی اینگونه تو حیرانی.در عشق چه می جویی. از وفا چه می گوییتو با دل بارانیبا این غم طولانی در وحشت و بیماریاز عشق گریزانیاز کرده پشیمانیاز دیده تو پنهانیحسن سهرابی...
نبردهوا بس ناجوانمردانه سرد استغزلها با رباعی در نبرد استدر این بازار سرد شاعرانهدلم تنها اسیر کوه درد استحسن سهرابی...
دیوانه تودیوانه چو من باشد دیوانهٔ آن چشمتبا این همه بی خوابی همراهِ با حسرتچشمان تو را دیدم دست و دلِ من لرزیدبا این همه زیبایی اینگونه دلم ترسیددل خانه خرابم کرد آشفته خیالم کرداز بودن من بی تو اینگونه جوابم کردبگذار بِگِریَم من از بودن من بی تو از بودن تو بی مناز این همه شیدایی در این شب نا ایمنبگذار دو چشمت را آرام بگیرم مندر مردُمَکِ چشمت آرام بمیرم من....
بی وفابی وفا غم در دل و دینم گذاشتگریه هادر چشم رنگینم گذاشتآنهمه مهر و وفا کردم ولیدشنه ها در قلب خونینم گذاشتحسن سهرابی...
تو آمدیتو آمدی خاطره شد......اینهمه غصه و بلاحافظه ام ضابطه شد.....در پس این همه خطاتو آمدی فاصله شد....میان فتنه و وفادافعه ام جاذبه شد......برای آن مهر و صفا...
روی تواز روی تو بیرون نبرم دیده خود راآن دیده رنجدیده و ترسیده خود رااز کوی تو بیرون نبرم نیمه خود راآن نیمه فرسوده غمدیده خود راحسن سهرابی...
ستموقتی که ستم حک شده در مغز هزاریباید که از آن وسعت فریاد بترسیتا فهم تو در باطن این خشم نباشدباید که از آن وحشت صیّاد بترسیحسن سهرابی...
طایفه جهلاین طایفه جز جهل ندارند نشانیجز فاجعه و درد ندارند مبانیاینان که چنین غرق تماشای سکوتنددر جامعه جز فقر ندارند پیامیحسن سهرابی...
دیوانه چو من باشد دیوانهٔ آن چشمتبا این همه بی خوابی همراهِ با حسرتچشمان تو را دیدم دست و دلِ من لرزیدبا این همه زیبایی در عالمی از تردید.آشفته خیالم کرد دل خانه خرابم کرداز بودن من بی تو اینگونه خرابم کردبگذار بِگیرَم من دَستانِ پُر از مهرتبا بوسه ای از اِحساسهمراهِ با لذّت.بگذار بِگِریَم من از بودن من بی تو از بودن تو بی مناز این همه شیدایی در این شب نا ایمن...
نبردهوا بس ناجوانمردانه سرد استغزلها با رباعی در نبرد استدر این بازار سرد شاعرانهدلم تنها اسیر کوه درد است سهرابی@sohrabipoem...
نبردهوا بس ناجوانمردانه سرد استغزلها با رباعی در نبرد استدر این بازار سرد شاعرانهدلم تنها اسیر کوه درد استشاعر:حسن سهرابی...
دل عاشقگاهی دلت رو به راه نیستدلت عاشق و مست و همراه نیستدر این ظلمت و جنگ و لبخند و آهدلت عاقل و پست و گمراه نیستشاعر:حسن سهرابی...
دل عاشقگاهی دلت رو به راه نیستدلت عاشق و مست و همراه نیستدر این ظلمت و جنگ و لبخند و آهکسی عاقل و پست و گمراه نیستشاعر:حسن سهرابی...
قلم سرریز از نام حسین(ع)استغرورانگیز در دام حسین(ع)استمرا در زندگانی ها همین بسکه روی سنگ قبر نام حسین(ع)استشاعر:حسن سهرابی...
از حادثهٔ تکرارها باید رفتاز بین طنابِ دارها باید رفتچون مرگِ سردفریاد خسته ایامروز از ذهن خارها باید رفتشاعر:حسن سهرابی...
تو می دانی که تمام هستی من در مَردُمَکِ چَشمانت خلاصه می شود.امّا اگر ((مَردُم))کها بگذارند.......شاعر:حسن سهرابی...
ای کاش که آن پَرده فرو اُفتَد و آنگاه..نمایان شود آن چهره که در پُشت نقاب است....شاعر:حسن سهرابی...
دشنه،،،،،،من بجز مرگ کسی را به جهانم به تماشانَبَرَم،بعد از آن روز که تو:بهر عشقی به خطا،دشنه بر این جگر خون شده قلب جهانمن زدی.شاعر: حسن سهرابی...
.به راستی که دُنیا ماتَمکده ای بیش نیستبرای کسی که عاشقانه اش به بهایی اَندَکزندگی اش را به حراج بگذارد.سروده های: حسن سهرابی Instagram.com/sohrabipoem Sohrabipoem.blogfa.com @sohrabipoem...
آتش لبخنداز آتش آن لبخند،سوخته است پرو بالم در حلقه آن گیسو،تسلیم و گرفتارم...برخیز تو ای ((حاله))غمگین وملولم من جز روی رُخ یارم،من دل به که بسپارم....حسن سهرابی...
چه فاصله ای است لایتناهی میان......خواستن و نرسیدن......عشق و نفرت.......مرگ و شهوت.وچقدر به هم نزدیکند....نرسیدن وخواستن.........نفرت و عشق.......شهوت و مرگ.و ما متحیر مانده ایم میان فاصله ها و فرسنگ ها......دورها و نزدیک ها و.......رنگ ها و زجر ها....و سکوتی مبهم و مرموز که به آغوش کشیدههمه هستی را.....شاعر :حسن سهرابی...
توبه کنهر چه کوشیدم که از خاطر برم منیاد توسینه ام فریاد زداین کارِ من نیست توبه کن.شاعر:حسن سهرابی...
افسوسافسوس به هر کس که وفا کردم ودل دادم و از عشق برایشسرودم غزلها.از این دفتر دلهابجز بی مهری و دلسردی و انکارندیدم که ندیدم.شاعر:حسن سهرابی...
منجیز جا برخیز آتش را به پا کندر این محنت سرا غوغا به پا کناگر خواهی شوی منجی به دوراناز این ظلمت سرا دل را رها کنشاعر: حسن سهرابی...
شکمشکوکم من از سایهٔ تزویردر این عالم دلگیر، که در آن شده تکثیرهمه خانهٔ تزویر.مشکوکم از اِحساس ، از این چرخهٔ اِخلاصدر این بُرهه حساس.من به این باد که بُرد حرف مَرا به نزدِ صیّاددر این ظلمت و بیداد ، که گرفته استگلوی همه فریاد....بسی مشکوکم.شاعر:حسن سهرابی...
معجزهحسن سهرابیمعجزه تا که از جانب معشوق نباشدنیرزد به پشیزی،چو تو در میانه باشیبه طواف رفتن امّاکعبه و خدا نخاهد.حسن سهرابی...
راز خلقتشاید صدای تو رازِ خلقت است در بیکرانه هستیومن قطره ای بی پناهایستاده مقابل عظمت اقیانوس چشمانتحسن سهرابیInstagram.com/sohrabipoem...
نخواهیم گذشتحسن سهرابیاز ساقی این سَرا نخواهیم گذشتاز بازی حیله ها نخواهیم گذشتاز هر چه که بگذریم تا آخر عمراز بانی این بلا نخواهیم گذشت...