شعرنو
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شعرنو
نه چشمی در شب به نالهی ما خواب گیرد،
نه صبحِ وطن ز غم و خون تاب گیرد.
تو شعله زدی در دلهای سردِ مردم،
که شاید زمین ز نفرین خراب گیرد.
تو ننگِ زمین و سایهی سیهفام،
تو داغی بر دلهای آزادِ ایران.
ز خونِ جوانان چه حاصل گرفتهای؟...
وطن در شعله آتش ، زند آهنگ خوشبختی
خداوندا نگه دارش ز تیر شوم بد بختی
دل به غارت بردی
بیصدا، بیهشدار،
در شبی مهآلود
که ماه هم
از شرم نگاهت
به سایه پناه برد.
با تو، هر نگاه
سربازیست وفادار
به فرمان اشارتت،
و من،
فرماندهای شکستخورده
در میدانِ دلتنگی
لحظهٔ پایانی،
پیکار با مرگ است،
ولی —
هر که جان گیرد،
سرانجامش
پُر از حیرانیست...
که ندانَد روح،
چون برخیزد از تن،
به کجا رود؟
در کدام آغوش،
شب را
بیصدا سر کند؟
و اگر نوری
در آنسوی نبودن
هرگز ندرخشد،
این همه جنگیدن
این همه رستن از رنج...
ما دل و جان به کف آوردیم، به فریاد رسید
شهر اما وسط مرگ، نفس میکشد از گندِ دروغ
جانها شد و خاک از عطشِ غیرتِ ما سرخ گشت
لیک این شهر، هنوز از نفسِ مرده، پُر است...
هزارانبار جان دادم
برای ناز ابرویت
بیا آخر دلِ ما را
ببر با موجِ گیسویت
ز جان و آبرو رفتم
گذشتم از همه دنیا
نرفتی یکدم از یادم
پریرویِ غزلپیما
عمریست دلِ خسته، به راهت نگران است
چشمی به ره افتاده، ولی باز نهان است
رفتی و دل افتاده به تردید و امید
کاش آیی و بنشینی، نه چون کس که روان است
شبها دلِ دیوانه زِ شوقت شده آتش
آه ای تو که پیدایی و عشقت نگران است
یاد...
عمریست دلِ خسته، به راهت نگران است
چشمی به ره افتاده، ولی باز نهان است
رفتی و دل افتاده به تردید و امید
کاش آیی و بنشینی، نه چون کس که روان است
شبها دلِ دیوانه زِ شوقت شده آتش
آه ای تو که پیدایی و عشقت نگران است
یاد...
از چشم تو آغاز شد ماجرا
افسانه شد این قصه آشنا
دلم امشب صدای ساز میخواهد
نوای نغمهای دمساز میخواهد
دلم شاید کمی احساس میخواهد
از این دنیا کمی انصاف میخواهد
دلم امشب دو بالِ باز میخواهد
کمی رقص و کمی پرواز میخواهد
شاید قفس را باز میخواهد
نسیمی گرمِ اعجاز میخواهد
دلم امشب شبی آرام میخواهد
نگاهی مهربان، خوشنام میخواهد...
و شاید تو نمیدانی...
و شاید تو نمیدانی که دلتنگم
اسیرِ دامِ تقدیر و نیرنگم
دلآزرده ز روزهای بیرنگم
و شاید تو نمیدانی که بیتابم
چو صحراهای خشک و تشنهی آبم
اسیرِ مه، چو ماهی زیر مهتابم
نمیدانم، نمیبینی که بیرنگم
گرفته زخمها بر قلب و بر چنگم
شکسته چون...
دلم اندیشه را بیتاب میدید
تمام بیشه را در خواب میدید
درون موجهای سردِ مرداب
تبر بر ریشه را نایاب میدید
لبم از زمزمه نام تو آرام شد و
حرفی از خاطره ها ماند ،
میان نفسم
قصه پاییز
ای راوی قصه گوی ، غصه های خاموش
اینجا بهار خاک را نمی بوسد.
پاییز آمده حکم را بخواند ،
میان تابوت پنهان زمستان.
و در این همهمه قصه پاییز ،
زندگی بر پنجه باد می چرخد هنوز.
گر چه چراغ ها خاموش ،
خیابانها خلوت
و دلها شکسته است.
امّا :
سرانجام برآید بهاری ز دوران تار.
نگاه کن خورشید در کمین است و
ماه در دل شب حیران. امّا:
تو جهان را با دو چشم بسته بنگر.
**خیالِ ندیدنت**
چشم میبندم
و نبودنت را تصور میکنم.
خیابانها
بینام میشوند،
دیوارها
سایهات را از یاد میبرند،
و من،
در ازدحام هیچ،
بیهوده به دنبال نشانی
از تو میگردم.
اما هر جا که نباشی،
باد
نامت را در گوشم زمزمه میکند،
و خیالِ ندیدنت،
خود تو میشود...
**خاکستر**
زبانم سوخته است،
نه سیب را میشناسم،
نه باران را.
دلم سوخته است،
نه دستی مرا میگیرد،
نه صدایی مرا میخواند.
در راهی که از دود پوشیده شد،
پا گذاشتم،
بیآنکه بدانم
به کدام سمت میروم.
و در پسِ بادهای سرد،
چیزی فرو ریخت،
شاید من بودم،
شاید باوری...
**سوختن**
زبانم سوخت،
و طعم جهان را گم کردم.
دیگر نه سیب،
نه بوسه،
نه باران...
هیچچیز مثل قبل نبود.
دلم سوخت،
و هیچکس نفهمید.
نه دستی آمد،
نه آوازی،
نه حتی سایهای بر دیوار.
حالا من ماندهام،
با زبانی که نمیچشد،
و دلی که دیگر
هیچچیز را باور ندارد...
**دردی که ماند**
نگاهت نمیکنم،
سخنی نمیگویم،
به رویت نمیآورم.
اما در من،
چیزی نفس میکشد،
چیزی که نامی ندارد،
اما هر شب،
در گوشهای از قلبم
چنگ میزند.
حق من نبود،
اما سهمم شد.
چیزی شبیه زخم،
شبیه سایهای که
از دیوارها جدا نمیشود.
و من،
با دستهایی تهی،...
**زخمِ بینام**
دیگر نمیپرسم،
نمیخواهم بدانم
که این درد از کدام سایه افتاد
بر تنِ خستهام.
دیگر نمیگویم،
چرا که واژهها
در گلوی شب گیر میکنند
و هیچ سحری
برایشان راهی نمیگشاید.
تنها در گوشهای مینشینم،
در دلِ خاموشترین ساعت،
جایی که زخمها،
آهسته
در رگهای شب شنا میکنند.
حقم...
تو را دوست میدارم
تو را دوست میدارم
بیآنکه بدانم چرا
بیآنکه بدانم چگونه
چنانکه برگ،
باران را دوست میدارد
و دریا،
صدای باد را.
تو را دوست میدارم
در سکوتی که میان ما جاریست،
در کلماتی که هرگز گفته نشد،
در نگاهی که از مرز شبها عبور کرد
و...