متن شاعر حسن سهرابی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شاعر حسن سهرابی
دل به غارت بردی
بیصدا، بیهشدار،
در شبی مهآلود
که ماه هم
از شرم نگاهت
به سایه پناه برد.
با تو، هر نگاه
سربازیست وفادار
به فرمان اشارتت،
و من،
فرماندهای شکستخورده
در میدانِ دلتنگی
عمریست دلِ خسته، به راهت نگران است
چشمی به ره افتاده، ولی باز نهان است
رفتی و دل افتاده به تردید و امید
کاش آیی و بنشینی، نه چون کس که روان است
شبها دلِ دیوانه زِ شوقت شده آتش
آه ای تو که پیدایی و عشقت نگران است
یاد...
قصه پاییز
ای راوی قصه گوی ، غصه های خاموش
اینجا بهار خاک را نمی بوسد.
پاییز آمده حکم را بخواند ،
میان تابوت پنهان زمستان.
و در این همهمه قصه پاییز ،
زندگی بر پنجه باد می چرخد هنوز.
کاش که روزی برسد، درد در این خانه نباشد
آسمان راز دلش را به کسی باز نگفت
شاید او تاب ندارد به تماشا ماندن
گر چه چراغ ها خاموش ،
خیابانها خلوت
و دلها شکسته است.
امّا :
سرانجام برآید بهاری ز دوران تار.
نفهمیدش که ما دلداده بودیم....
میان درد و اندوه زاده بودیم....
همانند خدنگ از تار مویی....
چو سیلابی روان در سایه بودیم...
sohrabi hassan
حسن سهرابی
قدر آن سبزی چشمان تو را یار،
بهار می داند.
ره به آن،هیچ نیابد به عنان باد خزانی.
حسن سهرابی
راهی مرا نشان ده ، در شهر گیسوانت،...
تا جان به دست گیرم، چون تیر اَبروانت.....
حسن سهرابی
بال بُگشای،که این کبک بلا دیده میان (دِه) ما.......
سالهاست ،که درگیر نگاه است هنوز.......
حسن سهرابی
دل در قفس و تن پَرِ پرواز ندارد
این حافظه بی تو که دگر راز ندارد
در جنگ میان من و چشمان سیاهت
این لشگر بی خاطره سرباز ندارد
.....................
حسن سهرابی
چه نافرجام ایّامی است،
در بهار عاشقی.
تا آمدم دلداده و مجنون چشمانت شوم،
پاییز شد..................
حسن سهرابی
شعرِ ما را در گلویِ خسته و بیمارِ آزادی،
به نقد آرید.
که در بیلبوردِ شهرداری، فقط ننگ زمان ماند،
روزی که تو فرمان دهی جان را فدایت می کنم......
این پیکر آزرده را فانوس راهت می کنم
حسن سهرابی
sohrabipoem
sohrabi hassan
زین چرخه تدبیر بجز درد ندیدیم
در هاله تزویر دگر مرد ندیدیم
با هوس بازی منفور چشمان بشر
از این همه تکفیر بجز مرگ ندیدیم
حسن سهرابی
sohrabipoem
sohrabi hassan
آغوش تو ناب ترین قصه دنیاست........
من غصه از این قصه به هیچ رو ندیدم که ندیدم.......
حسن سهرابی
بی تو عی زیبای ناپیدا
دلم
دریای بی آب است.
زیبای ناپیدای من
با تو دریا می شود هر قطره از رویای من
فارق از این فتنه های خفته در شبهای من
عشق همان هندسهٔ ساده هستی است که در ضرب زمان گم شده است.
کاش اُستاد تفریق کند از دل ما غصه و غم را
حسن سهرابی
چشمان شب پر از خون شد
از سوز زمستان مرموز
از هجوم فتنه های عالم جانسوز
از ورود کلاغ های آمده در نیمروز
از روال کفتارهای آتش افروز
چشمان شب پر از خون شد
از بیگناهی اجساد آمده از گور
از مهربانی جلادهای آمده از دور
از چشم براهی مردان...