متن اشعار حسن سهرابی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات اشعار حسن سهرابی
چه کنم دل من از تو رهِ پرواز ندارد
نه نسیمی ز تو آمد،نه پیامی ،نه نگاهی
مارا خیالی جز هوایِ کویِ تو نیست
در دل تمنّایی، جز آرزویِ تو نیست
چون شمع، سوختم به شوقِ رویِ دلنواز
غیری مرا در دل، جز جستوجویِ تو نیست
هر شب به یادِ آن رخِ ماهت نشستهام
خوابم نمیآید، مگر ز بویِ تو نیست
بیتو، بهارِ من ز غمت پژمرده...
فریاد برآرد زمانه که چه آمد به زمین باز
سرگشته و حیران و پر از داغِ کمین است
ساهر به فغان گفت که ای چرخ، چرا بیخبر از درد
این دایرهی خاک، پر از داغِ کمین است
بیتو، زندگی نیست جز درد و رنج
که بینامِ تو، نیست در دلِ من، فرَنج
درونم تویی، گرچه پنهان شدی
زِ پرده برون آی، که دل شد به رَنج
جهان سایهای از حضور تو شد
زمان قطرهای از عبور تو گَنج
و در آخر این سطرِ بیانتها —
سکوت است،...
زبالههای ذهنت را که بیرون ریختی،
نفس کشید زمینِ خستهٔ اندیشهات.
پسماندههای کهنهٔ تردید،
در آفتاب آگاهی جوانه خواهد زد
و در مراحلِ بازیافتِ روح،
هوای تازه دمیده خواهد شد به مهر،
به روشنایی،
به خویشتن
در نگاهت خبری هست که جانم سوزد
لب اگر لب نگشاید، نگهت راه من است
چشمان تو و قلب من و نالهٔ خورشید
اینگونه تواند که زمین باد برآرد
هر ذرهٔ این خاک، به یاد تو بتابد
هر موج به شوق تو سر از یاد برآرد
نشنید خدا فریادِ بیامانِ ما را
شاید به مهمانیِ کدخدا رفتهست
آن عدلِ مقدسی، دل از او خوش بود
در دفترِ دیوانهسرا، رفتهست
با نامِ خدا، ظلم روا میدارند
شاید به تماشا، خودِ او رفتهست
ما ماندهایم و آینهای ترکخورده
کاین قوم به اصلاحِ خطا رفتهست
ساهر! چه بجویی تو...
(ساهر) چه بگویی تو در این ویرانه
وقتی ، که خدا هم به دیدن کدخدا رفته است.
کاش میآمدی
زودتر از دیروز،
آهستهتر از فردا...
باران به شیشه تکیه داده بود،
و رؤیا،
در گوشِ بیداری
از تو میگفت.
کاش میآمدی،
تا نفسی
با تو میماند.
سالها گذشت
و هنوز،
صدای آمدنت
از انتهای کوچه نمیرسد.
پنجرهها را گشودهام،
اما
از قابِ هر نگاه
چهرهی من برمیگردد،
نه تو.
به هر صدای عبور،
دلم میلرزد
و فرو میریزد
در سکوتِ کوچه های سرد.
کاش میشد تکتک ثانیههای بدون تو بودن را
به پای چوبهدار کشاند
و بر دار حسرت، یکییکیشان را
به تماشای مرگ نشاند
دلم چون بادبانِ پاره بر طوفان غمها سرگران مانده
به امیدی که روزی در افق پیدا شود فانوس رویایی
نوای درد را «ساهر» به شوق عشق میخواند
که میداند پس از شب، صبح میتابد ز زیبایی
صدای فریاد سکوت را میشنوی؟
چه عاشقانه
به نبرد میخواند فریاد خفته در گلو را
از آتش بغضهای کهنه برمیخیزد
چون شعلهای که ظلمت شب را
به آفتاب سپرده باشد
و در شکستن زنجیرها
آواز آزادیست
که در رگهای زمین جاری میشود
کاش تنها زندانیِ انفرادیِ آغوشت بودم ،
که حکمِ اَبدِ عشق را بیهیچ عفو، میپذیرفتم...
نه دیواری میخواستم، نه پنجرهای، نه آزادی —
فقط نفسهایت... که سهمِ هوای من باشند.
پرواز کن در این دیار ،
آشیانه ای را که ساخته ای
طعمه طوفان شد و
اینک تنها خاطره ای است
دردست باد.
بیا که بی تو ستارهها
گم شدند در تاریکی شب،
ماه حیران و
خورشید در انتظارت
که طلوع کند...
بیا،
که دل از تپیدن افتاده است
در غیبتِ نگاهت،
و این جهانِ بیتو
طعمی ندارد جز تکرارِ دلتنگی.
پرواز در خیالِ تو چه زیباست .
نسیمِ نامِ تو آرام میوزد،
چو خوابِ روشنِ سحر .
نگاهت صبحِ امید است و من،
تو را چون آینه در خویش میبینم.
میسوزد از فراق تو چون شمع، چشمانم
کاش نسیمی بوزد ، بَرَد از دلم آتش را
عمر که با یاد تو طی شود
در شب تار،
طلوعش سرشار از مستی است.
دست تو خورشید را میکِشد
از دلِ این ابرهای خسته،
و من
در پناه نَفَسهای گرم تو
جهان را دوباره آغاز میکنم.
در دل شبهای تارِ این شهر خاموش.
صدای فریاد، بر بامِ سکوت، گوشخراش
نه برای شکوه، نه برای التماس،
بلکه فریادِ اعتراض، بر ظلم بیپایان و
پروازی دوباره تا صبحی پر از نور
چه کنم دل من از تو رهِ پرواز ندارد
نه نسیمی ز تو آمد،نه پیامی ،نه نگاهی
فریاد برآرد زمانه که چه آمد به زمین باز
سرگشته و حیران و پر از داغِ کمین است
ساهر به فغان گفت که ای چرخ، چرا بیخبر از درد
این دایرهی خاک، پر از داغِ کمین است