قدر آن سبزی چشمان تو را یار،
بهار می داند.
ره به آن،هیچ نیابد به عنان باد خزانی.
حسن سهرابی...
راهی مرا نشان ده ، در شهر گیسوانت،...
تا جان به دست گیرم، چون تیر اَبروانت.....
حسن سهرابی...
همچو بارانی که در پاییز،باریدش به مهر
چشم مان بارانی و بارانمان آبانی است
حسن سهرابی...
غصه کم کن
که جهان کشتی سرگردان است.
موج دریا می برد هرجا که خواند ساحلش...
دلگیر
هر چه کردم تا که دل ،
دل ،گیرَد از ،
چشمانِ دلگیرت،نشُد.
..................
حسن سهرابی...
من آن موج خموش و بیقرارم
تویی ساحل
و من راهی به آغوشت ندارم.
حسن سهرابی
ساهر...
و چه دردی است که در قافیه باشی امّا......
هیچ ردیفی تو را یار وفادار نباشد...