پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
گفتمش بذار از دل هیچ نگویماز او اصرار و از ما انکار که نگویمحرف زدیم و چو قصه نیمه تمامخوابش بردو این شعر شد وسلام .😂...
دیوانه بودیم عقل راه به جای نبرداین همه راه آمدیم آیا او می خرد؟حال که چنین بی هوا ،هوای شدیمروزگار دوست دارد ما فدای شویم ......
دل دریا زده از موج و آب نترسداز خروشانی دریا و طوفان نترسدما ز امان توبه پذیری دوست دل خوشیمهر چه درد و بی درمان به دوش می کشیم...
گفتن تنهای سخت هست نمی توانی ولی من تنها نیستم تو هستی می دانی؟!هر جا برم همراه منی تو ای جانان جانی همراه من آهنگ ها قشنگ می خوانی آری تو همه جا با منی از من دور نیستیهمه جا با من هستی هنوز هم می مانی هرکسی می آید، چند روزی بعد رفتنیاین تو هستی که در خیال من غلتانی...
غرق تو بودم عمر رفت و حواسم نبود حال بعد این همه وقت این جوابم نبوداز من عاشق گذشتی و رفتی چه زود حال مرا این چنین بد کردی چه سود به تو می گویم ای رفیق نیمه راه حسود من عاشق این همه جور و جفا حق م نبود...
گویند که شعر بنویسم دوباره ما عقل مان را دادیم به اجاره قلبمان ز روزگار شده پاره پارهخوب میشود با یک نگاه یا اشارهحال از تو می پرسم راه و چارهکه عقل بردی و دل را کردی پاره...