سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
توتم تو شهرآشوب زیباچهره چیزی کم نداری کهپری رخساره ای، دلشوره ی آدم نداری که تو با حسن خدادادت جهان را زیر سر داری خدا را شکر می گویم تو اصلا غم نداری که سحر با مهر تابانی و شب با ماه رقصانیتو کار دیگری در صحنه ی عالم نداری که شلال طره مویت به صحرا جلوه می ریزدزمستان تا زمستان هم شود ماتم نداری که بحمداللهِ مانند من سر گشته و حیراندمادم در مسیر جاده پیچ و خم نداری که به غیر بوته های زنبق و انبوه گیسویت به دوشت...
پُر از مهری؛و شهرآشوبِ گُل چِهری؛که با بحرِ دلت، هر دم،سرودی مِهر را بهرم؛و بهره، داده ای من را،از امواجِ تبِ دریا؛از احساسِ سروری سرخ و پابرجا؛از آشوبِ دلِ صد پاره ی شیدا...زهرا حکیمی بافقی (کتاب ترنّم احساس)...
می نوازد احساسِ پریشانم،شهرآشوبِ عاشقی را،با تار و پودِ دل؛تا که شاید،چنگِ آرامش زند،بر تار تارِ مویت،در بسترِ پریشانی!زهرا حکیمی بافقی (کتاب گل های سپید دشت احساس)...
دل تو با غم دوری خوشهشهر آشوبه عاشق کشهاما دل تنگم ...داره تو سینه منو میکشه...