چهره شد چون برگِ گل از ضربتِ طوفان مرا شد شکوفا غنچهای نو در دل سوزان مرا از منِ دلخسته جویند اعتبار و دستگاه این چه سودا بود افتاده به دامان مرا آتش از من شعله گیرد، نور از من وام خواست بس بلند آوازه شد این نام در دوران...
عصر جمعه دختری ست که: دلتنگ می شود، غروب می گیرد بغض می کند، شفق می شود می گرید و گیسو می افشاند باران بهاری نازل می شود شب با بستن چشم هایش خورشید را خاموش و برای دیدن \صبح وصال\ به رویا می رود... ارس آرامی