پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
در را باز میکنمپنجره را باز میکنماحساس اسارت امارهایم نمیکنداین خانه را انگاراز آجرهای یک زندان ساخته اند...
زیباییهمچون پراکندگی یک ایل در کوهستانهمچون گذر یک رودخانهزیباییهمچون قایقی در غروب یک دریاهمچون قطاری در عمق سبز یک درهزیباییهمچون رقص دود سیگار_در زیبایی اترفتنی نهفته است_...
عزیزماز من نپرساجناس کدام مغازهزیباتر بودمن تمام مدتدر شیشه ویترین هاخودمان را تماشا میکردم...
انگار که خداوندمعشوقه ای داشته باشدانگار که معشوقه اشترکش کرده باشدانگار که خداوند تو رادر لحظه ی تنها شدنش آفریده باشدزیباییِ توغم انگیز است...