سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
عزیزماز من نپرساجناس کدام مغازهزیباتر بودمن تمام مدتدر شیشه ویترین هاخودمان را تماشا میکردم...
ویترین نشانم میدهد پیراهنت رایادم میاید عطر جذاب تنت راداغی که بر قلبم نشاندی مرگ بار استهضمش نکردم درد تلخ رفتنت را نقاش میفهمد که میمیرم در این دردمیبوسم آن تصویر سایه روشنت رااز تو نوشتن بی نهایت درد داردخط میزنم در خاطرم دل کندنت رادیوانه ات هستم ولی،از که گرفتیاین قلب بی احساسه مثل اهنت رابا خاطراتت زندگی کردم و مردمتغییر ده اینبار سبک کشتنت را...
پای سیبدرون ویترینشرابِ کهنه...
عادت کرده ام که این خیابان شلوغهر روزسینمای من باشدمن سالهاست پشت این ویترینخشک شده اماینها درد من استمنتنهامانکن این ویترینم...
ما شبیه جنسِ خاک خورده ى داخلِ ویترینیم،که یک نفر انتخابمان کرد اما حاضر نشد بهایمان را پرداخت کند!فقط آمد،دلخوشمان کرد،و رفت...رفت یک دورى بزند برگردد...