متن تماشا
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات تماشا
از شهر بیپناهی تا مرز بیقراری
رفتم ولی نبودت شد ابتدای تاری
تو آیهای ز آتش من سورهای ز دردم
هر که تو را میخواند من باز تو میگردم
از دور اگر چه تنها از جان به تو رسیدم
در شعلههای آتش با اشک دل چکیدم
آغوش تو پناه است...
پای تا سر شده ام ، محـوِ تماشای شما
مات و مبـهوتِ سیه چشمِ فریبای شما
چاره ای کن دلِ بی طاقتِ ما را که شده
همه دَم در بدر و عاشق و شیدای شما
پشت پنجره،
گلدانی ایستاده
با برگهای سبز و عطرافشان،
که هر شب
رؤیای پرواز میبیند...
و من تماشا میکنم
چگونه گلبرگهای سرخش
در آسمان اتاق
به پروانه بدل میشوند
و میرقصند...
به خدا با تو و بی تو دل من شاد نگردد
که دل از جان بگسستی و ز جان یاد نگردد
چه کنی؟ هیچ، که این رسم وفادار نگیرد
که دلم جز به تماشای رخت کار نگیرد
شهر که خوابید خطاها کنید
هر که خطا کرد تماشا کنید
شهر که خواب است خرابم کنید
مست و خطاکار خطابم کنید
حرف دروغیست نسازید بند
قفل دلم را نزنیدش به پند
سایهام افتاده به هر پنجره
هر قدمم بسته به یک توطئه
گم شدم آن سو که نگاهی نبود...
تو خودت خواسته ای باز دلم را ببری
من هنوزم نگرانم که به یغما ببری
تو که طوفانی و ویرانگر و بیرحم شدی
حق نداری که دلم را به تماشا ببری
بیخبر آمدهای بیخبر از من میروی
که در این قصه دلی خسته به فردا ببری
تو که طوفانی و...
تا به خودت می آیی
گلادیاتوری هستی
که تنها تصویرِ مقابلش
شست های برگشته است
و مانند دیروز
امروز هم
تماشاگران آمفی تئاتر
برای کشته شدنت دست خواهند زد...
«آرمان پرناک»
دیگر مگر به خواب ببیند
این مردم نجیب را
جهانی که بی تو
ارزش تماشا نداشت
و من چه عاشقانه
ولی بیهوده فرسودم
نگاهم را...
من و گنجشگ دلم
غرق تماشای توایم
نکند پر بزنی
بر سر ایوان دگر
لحظه هایم را جذاب کن
مانند تبسمی
که بر روی لب هایت نقش می بندد
آنگاه که به آینه خیره می شوی
و آن محو تماشای
طرح لبخند تو می شود
مجید رفیع زاد
زیباترین من ❤️
ایا ماه را دیده ای ؟در شبی سیاه که چون براید
جهانیان را محو زیبایش کند
ایا اواز چلچله هارا در سکوت سرد زمستان شنیده ای ؟
پرواز پرستو هارا چه ؟
هفت رنگ رنگین.ستاره های دنباله دار .باغ های گیلاس .جوانه های گندم
دیده ای ؟...
به تماشا نشسته ام
ای متولد آتش این آتشکده
به تماشا نشسته ام
در ورای حریق این ستارگان چه نزدیکی
دژخیم صفتان چه می کنند، چه می گویند، چه می خواهند
آیا روشنایی را نمی بینند
همه لاف روشنفکری می زنند
و نیستند و هستند
تنها عابری با چراغی در...