متن قطار
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات قطار
شب میآید،
با دلتنگی فراوان
. دلتنگی، مهمان ناخواندهای است که بدون در زدن، روی مبل می نشیند
و ساکت میماند.
سکوتش از هر فریادی بلندتر است
. به آسمان نگاه میکنی؛
ستارهها، زخم های کهنهی آسمانند که دوباره در تاریکی سر باز میکنند.
و تو در میان این همه...
رو به هیچست دلم، فکر و خیالی دارم
از تبِ فاصله پیداست سوالی دارم
مینشینم لبِ پاییزترین برگِ درخت
پیله میبافم و رویای محالی دارم
دوری از حادثهی عشق تَرَکها دارد
عاشقم، میشکنم، قلبِ سفالی دارم
چشم بستم به تماشای دو خط باران-شعر
طاقتم خشک ولی اشکِ زلالی دارم
باز...
قطار
خاموش است
درهای از آهنِ فراموشی
در سالنی
که دیوارهایش
با نفسِ مردگان نفس میکشند
مردی
نشسته
بر صندلیِ بیخاطره
با چشمانی
که پاییز را
مثل یک زخمِ کهنه
در خود پنهان کردهاند
بغضش
نه صدا دارد
نه اشک
فقط
در گلویش
قطرهقطره
برف میبارد
و قطار
نمیرود
نمیماند...
از سوت های بلند قطار
که به آهی جانسوز می ماند
بازهم معلوم است
که نخواهی آمد
گویی بازهم در داستان شب
تار مویی سپید خواهد شد ....
"همسفرم تنهایی"
قطار آرام از ایستگاه میگذرد، صدای سوتش در سکوت عصرگاهی طنین میاندازد. پنجرهها قابهایی از دنیا را به تصویر میکشند، هر لحظه پردهای تازه از مناظر باز میشود؛ درختان، رودخانههای آرام، خانههای دورافتاده، همه در گذرند، اما من ثابت ماندهام در میان این تغییرات.
در این سفر، تنهایی...
چه قطارهایی که آمدند و رفتند
تا توانستم فراموش کنم خاطراتی را
که در آن توقف چند ساله در
ایستگاه تو داشتم...
خشک، خونسرد و خسته
چون سربازی که سرِ جنگ دارد با فرمانده
نشسته ام
روی یک صندلی
که چهارستونِ بدنش می لرزد!!
تو خواهی آمد
خیلی زود
زودتر از هر خواهدی
با قطاری سریع السیر و سوت کشان
به سویم...
«آرمان پرناک»
پشتِ هر پنجره ی خیسِ جهان می بینم:
یک قطارم که فقط کوپه ی خالی دارم ...
«آرمان پرناک»
یک روز
دست از شعر می شویم
دستِ ایستگاهِ یادت را می گیرم
و سوت زنان با هم
سوارِ قطاری نامرئی خواهیم شد...
«آرمان پرناک»
زندگی،
قطاری بود بدون توقف
که از پشتِ هر پنجره اش
جنازه ای شبیه من
برای منِ منتظر
دست تکان می داد ...
«آرمان پرناک»
زندگی مثل قطار است.
و ما همه مسافر زمان
یک جایی ایستگاه آخر است
و باید پیاده شد
زهرا نمازخواجو
گشته ام آتش نشین از رفتنت؛
می ترسم تاخیر کند قطارِ آمدنت،
پیوسته ی ریل های احساسم را؛
و جز ریزشِ ریه هایی از دود،
هیچ نماند از رگه های هستی ام برجای؛
بازآی!
زهرا حکیمی بافقی (کتاب ترنّم احساس)
تا قطارش دیدم از دور
فکر کردم مقصد همین است!
تف به هر فکری که بیخود؛
مغز ِِ من را در کمین است
شیما رحمانی
نامه ات را هنوز میخوانم گفته بودی بهار می آیی …
می نویسم قطار اما تو … با کدامین قطار می آیی ؟
ایستگاه به ایستگاه منتظرم
و تو سوار بر قطار
هیچگاه پیاده نمی شوی،
خاطراتِ کودکی !!
آرمان پرناک
صدای دلشوره آور سوت قطار
صدای نفس های تند یک جامانده...
و آسمانی که دست تکان می داد برای دلبرکی زیبا چشم ، که با قطار می رفت
و چه غم انگیز می گریست آن ابر کوچک برای عاشقی که تنها یک دقیقه دیر رسیده بود...
.
بهزاد غدیری شاعر...