سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
هیچ می دانی بهاری بودم و گشتم خزانای که بودی مهربانبا دلم نامهربان!روزهایم سردِ سردلحظه هایم پر ز دردسایه های تیره از دلواپسیدر کمین خنده هاسهم من این غم نبود دل پر از ناگفته هاچون اسیری در پی آزادی استاین دلی که جایگاه شادی استهیچ می دانیکه خودخواهانه کُشتی آرزو های مراای غریب آشنا بادصبا...
دلم کسی را میخواهد،کسی که از جنس خودم باشد…دلش شیشه ای…گونه هایش بارانی…دستانش کمی سرد…نگاهش ستاره باران باشد…دلم یک ساده دل می خواهد…!!!بیاید با هم برویم…نمیخواهم فرهاد باشد،کوه بتراشد…نمیخواهم مجنون باشد،سر به بیابان بگذارد…میخواهم گاهی دردم را درمان باشد…شاهزاده سوار بر اسب سفید نمیخواهم…!!!غریب آشنایی میخواهم بیاید با پای پیاده…قلبش در دستش باشد..چشمانش پر از باران باشد…کلبه کوچک را دوست دارم…اگر این کلبه در قلب او باشد…...
تو از شهر غریب بی نشونی اومدیتو با اسب سفید مهربونی اومدیتو از دشت های دور وجاده های پر غباربرای هم صدایی هم زبونی اومدیتو از راه می رسی ، پر از گرد و غبارتمومه انتظار ، می آید همرات بهارچه خوبه دیدنت ، چه خوبه موندنتچه خوبه پاک کنم ، غبار رو از تنتغریب آشنا ، دوست دارم بیامنو همرات ببر ، به شهر قصه هابیگر دست منو ، تو او دستاچه خوبه سقفمون یکی باشه با همبمونم منتظر تا برگردی پیشمتو زندونم با تو ، من آزادام...