شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
قمار بی برنده ایست قمار تلخ زندگی...
از دستِ عزیزان چه بگویم گِله ای نیستگر هم گله ای هست، دگر حوصله ای نیست ....
اگر دچار سفرم گذشته و می گذرمبه جرم سرنوشت خویش با تو به سر نمی برماگر تو را در انتظار به حال خود گذاشته امبه جز گریز چاره ای ندارم و نداشته امگذشته آب از سرم مرا ببخش مادرممن آن، منه تو نیستم ، اسیر دنیا شده امنه اهل آن ولایتم نه اهل اینجا شده امتو از عذاب روزگار، من از تو تنها شده ام.....
برای زنده بودن دلیل آخرینم باش...
عزیزترین سوغاتیه غبار پیراهن توعمردوباره ی منه دیدن و بوئیدن تو...
از اون ور شبای خیساز اون ور پنجره هااز همه ی ذرات زمین، ازهمه ی حنجره هایکی به شکل خود من، همیشه دنبال منهاز همه جای، همه جا، اسم منو داد میزنه....
ای کاش زندگی رو از هم نمیگرفتیماز زنده مردن خویش ماتم نمیگرفتیمهرگز نگو که این درد تقدیر ناگزیر استدیروزمان که مرده فردایمان چه دیر استای کاش! فرصتی بود حتی برای یک بار!!/...
تو از شهر غریب بی نشونی اومدیتو با اسب سفید مهربونی اومدیتو از دشت های دور وجاده های پر غباربرای هم صدایی هم زبونی اومدیتو از راه می رسی ، پر از گرد و غبارتمومه انتظار ، می آید همرات بهارچه خوبه دیدنت ، چه خوبه موندنتچه خوبه پاک کنم ، غبار رو از تنتغریب آشنا ، دوست دارم بیامنو همرات ببر ، به شهر قصه هابیگر دست منو ، تو او دستاچه خوبه سقفمون یکی باشه با همبمونم منتظر تا برگردی پیشمتو زندونم با تو ، من آزادام...
توی یک دیوار سنگی.. دو تا پنجره اسیرندو تا خسته دو تا تنها.. یکیشون تو یکیشون من...