پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
بیا بِتِکان، غبارِ نشسته بَر آشیانِ دلم را.فاطمه محمدزاده...
از من استخوان هایی می مانند که تورا دوست دارند.......
پدرم قسم به غربتت که هیچ بهشتی زیر پایت نیست،زجان دوستت دارم....
ای مقدس ترین قبله گاهم ای که در دلت رنج های بی کران داری ولی بر لبت جز خنده های گرم چیزی نیست.مادرم من به قربان تو رنجی که دل داری خنده ات را دوست می دارم غمت را بیشتر....
برای دیدن آن چشم ها، با چشم پر شوق آمدم و با چشمانی تر گونه هایی خیس به کلبه تنهایی ام بازگشتم! به هم می آمدید!دردهایم به کنار کاش خبر میدادی،سر راه،برای دلبر خندانت گل می خریدم!...
حکایت این روزهایمان، حکایت کودکی است که برای اولین بار می خواهد قهوه را تلخ بنوشد. اما هربار که فنجان را نزدیک لبانش میکند، مردد تر می شود که طعم واقعی قهوه را بچشد یا دوباره شکر در آن بریزد که متوجه طعم تلخش نشود و باز هم خودش را گول بزند که طعم قهوه شیرین است و هیچ تلخی در کار نیست!...