پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
توهمان خرمایِ بر نَخیلیکهعمری ستدستم از تو کوتاه مانده...!...
آرزویم را بستم به ضریحِ موهایت...معجزه شد...
هر کجا هستی خیالت آسوده...ما باهم خوشبختیم؛من و خاطره هایی که توبا خودت نَبُردی!...
زن ها را نمی توان آسان شناخت...مثلا اینکه گاهی میخواهند خوشبخت نباشندالبته در کنار مردی که دوستش دارند......
قَسَمت می دهم...چوب حراج نزن!به زرد ونارنجیِ خاطره هایمانفقط بگو کِی و کجا؟دست ودلبازترین خریدار خودِ منمفقط به یک شرط؛خیس باشد...خیسِ خیس...!...
دوپاره ترین سرزمین جهانم!صُلحاتفاقی ست که با آمدنت می اُفتد......
داستانِ پاییز هم آرام آرام به پایان می رسد...ولی فراموش نکنیم؛آخرِ پاییز جوجه ها را نمی شُمارندنارنجیِ برگ هایِ دلتنگیِ تقویم را می شمارند!...