تو همان خرمایِ بر نَخیلی که عمری ست دستم از تو کوتاه مانده...!
آرزویم را بستم به ضریحِ موهایت...معجزه شد
هر کجا هستی خیالت آسوده... ما باهم خوشبختیم؛ من و خاطره هایی که توبا خودت نَبُردی!
زن ها را نمی توان آسان شناخت... مثلا اینکه گاهی میخواهند خوشبخت نباشند البته در کنار مردی که دوستش دارند...
قَسَمت می دهم...چوب حراج نزن! به زرد ونارنجیِ خاطره هایمان فقط بگو کِی و کجا؟ دست ودلبازترین خریدار خودِ منم فقط به یک شرط؛ خیس باشد...خیسِ خیس...!
دوپاره ترین سرزمین جهانم! صُلح اتفاقی ست که با آمدنت می اُفتد...
داستانِ پاییز هم آرام آرام به پایان می رسد... ولی فراموش نکنیم؛ آخرِ پاییز جوجه ها را نمی شُمارند نارنجیِ برگ هایِ دلتنگیِ تقویم را می شمارند!