پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
به سیمایِ پُر از مهرت هزاران شور و شَر دارینمی دانم خودت آیا از این نکته خبر داریدرون کوچه می آیی هزاران چشم دنبالتبرایِ دلبری هایت تو خود صدها هنر داریبه هنگامی که می خندی زِ شوقت شهر می خنددکه لبخندی به شیرینی چنان قند و شکر داریبه هر در می زنم جانا که تا شاید به چشم آیماگرچه خوب می دانم برایم درد سَر داریرقیبان گرچه می دانم درون شهر بسیارندولیکن عشق رویایی به قلب یک نفر داری...
آمده فصل بهار و خبری نیست زِ توترسم این است بیایی و دگر دیر شود...
در این فصلی که ماهِ مهر دارد نسیمِ عشق هرجایی وزان است اگر پاییز فصلِ عاشقی هاست چرا نامش زِ بی مهری خزان است؟...