پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
در من زنی ست خیاط ...که دلتنگی را می دوزد...با بغض به اشڪ...در من زنی ست بافنده...که می بافد در خیال خویش...امید را به آرزو...در من زنی ست آشپز!که حواسش هست ترخون غذاچشمت را تر نڪند ...و دلت را خون!و در من زنی ست عاشق...که دوست داشتن را هجی می ڪند...میان هر نفس...اما...تو هیچ یک از این زن ها را دوست نداشتی!...
فرقی ندارد چند ساله باشیم. همه مان یک دانه دختر کوچولوی سرتق تخس بدبین اما مهربان و عاشق توی خودمان داریم که دلش بند بهانه ست. که فکرش وسط همه دردهای ریز و درشت توی جمله " چی بپوشم؟ " گیر کرده باشد.همه ما خاطره داریم از پا کردن کفش پاشنه تق تقی و مالیدن قرمزترین ماتیک مادر به سرتاپایمان و کجکی کوتاه کردن چتری خودمان یا عروسکمان و لاک زدن ناخن های توی گوشت رفته اش.آشناییم با دختر کوچولویی که گاه اشک ریخته و گاه پایش را روی زمین کوبید...
.کاش می شد یه آگهی تجاری هم بود این شکلی:" دل گرفته تان را به بالاترین قیمت خریداریم..شانه می دهیم ؛سر بگذارید ،درد و دل کنیدو نترسید از بعد! "...