در من زنی ست خیاط ... که دلتنگی را می دوزد... با بغض به اشڪ... در من زنی ست بافنده... که می بافد در خیال خویش... امید را به آرزو... در من زنی ست آشپز! که حواسش هست ترخون غذا چشمت را تر نڪند ... و دلت را خون! و...
فرقی ندارد چند ساله باشیم. همه مان یک دانه دختر کوچولوی سرتق تخس بدبین اما مهربان و عاشق توی خودمان داریم که دلش بند بهانه ست. که فکرش وسط همه دردهای ریز و درشت توی جمله " چی بپوشم؟ " گیر کرده باشد. همه ما خاطره داریم از پا کردن...
. کاش می شد یه آگهی تجاری هم بود این شکلی: " دل گرفته تان را به بالاترین قیمت خریداریم.. شانه می دهیم ؛ سر بگذارید ، درد و دل کنید و نترسید از بعد! "