پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
از مشرق نبض احساست،طلوع مهر را،به نظاره می نشینم!زهرا حکیمی بافقی،کتاب گل های سپید دشت احساس....
مادرمقدمهایت را بر روی چشمانم بگذارتا چشمانم بهشت را نظاره کنند …فرشته زمینی روزت مبارک...
خوبیم! عمیقا خوبیم...گیر کردهایم میانِ زهدانِ گربهی بداقبالی که مادر ماست... که دائم از درد به خود میپیچد، به در و دیوار میکوبد و ما دانه دانه میمیریم، ولی تمام نمیشویم، میمانیم تا نفر به نفر، مردنِ عزیزانمان را به نظاره بنشینیم و روزی هزاران بار بمیریم...خوبیم، هرچند سیلیِ ناحق زیاد خوردهایم، که همیشه سیلیاش حوالهی دیگران است و درد و خونمردگیاش برای ما، که همیشه تهدیدش حوالهی دیگران است و تاوانش برای ما... هرچند آسمان هم این روزه...
چرا من بشری باشم که تمامِ شکنجههای این وضعیت پر مسئولیت و بغایت مبهم را به دوش بکشم ؟!چرا به عنوان مثال من نباید کمدی در اتاق تو باشم که وقتی تو بر روی مبل یا پشت میز مینشینی یا وقتی دراز میکشی و به خواب میروی (تمام دعاهای خیر بر خوابت باد) مستقیماً تو را نظاره کنم ؟چرا من آن کمد نیستم ؟!...
عمر گذشت ، وز رُخَش سیر نشد نظارهامحسرت او نمیرود از دل پاره پارهام ......