پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
ولی من دیگرهیچوقت نمیتوانم خودم را دوست داشته باشم زیرا روزی که همانند تمام هم سن وسالهایم درآیینه هویت وبه شوق بودن ایستادم تاخودم را تماشا کنم خودم رازیر برچسبهاوتحقیرهایی دیدم که روزی انسان نما ها به من چسبانده بودن برچسبهایی که روح من را آزرده اند برچسبهایی باعنوان پوچ بودن، رهاشدن، ناامید کردن ومهم نبودن و تحقیرکردن و.... درآخرشکستن آری بعضی چیزها با اینکه ادامه ندارند اما هیچگاه نیز درتو به پایان نمیرسند؟ ومن این مرده متحرک سرانجام بر...
من حالا چه هستم؟ هیچ! صفر! فردا چه خواهم شد؟ فردا ممکن است باز از میان مردگان برخیزم و زندگی نویی شروع کنم. و «انسان» راکه کاملا در من تباه نشده، کشف کنمدوست دارم برگردم به روزی که برای من، تعطیلات معنای برداشتن یک کتاب وخواندن آن را میداد من دلم برای من گذشته تنگ شده استنویسنده عطیه چک نژادیان...
به یاد دارم وقتی بچه بودم خودکارهایش را دزدیدم و تمام خودکارهایش را بوسیدم. وبعد خودکارهارابردم وروی تخت لالاکردم وخوب آنهارا بوییدم تمام خودکار عطر پیراهنش رامیدادوقتی بابا آمد خانه ازمن پرسید چرا لب هایم آبی شده،ومن گفتم خودکارهایت رابوسیدم والان هم خودکارهایت خوابندوبا همین یک جمله تاآخر ماجرا را رفت کهنفسی که می کشم تو هستی؛خونی که در رگ هایم می دودو گرمایی که دراین سرمای بی رحم زندگی نمی گذارد یخ کنم.امروز بیشتر از دیروز دوست...
تمام تلاشم را کرده بودم تمام عکسهایش را از بین بردم تا شاید، فراموشش کنم، پوچى تلاشم کاملا آشکار بود.وقتى اینهمه تلاش مى کنى یک نفر را فراموش کنى خود این تلاش تبدیل به خاطره مى شود، بعد باید فراموش کردن را فراموش کنى، بعد خود این هم در خاطر مى ماند… من هیچوقت اورا فراموش نخواهم کرد وقتی هرروزرفتنش را میبینم وقتی درب خانه را میبنددنویسنده عطیه چک نژادیان...
می خواستم ببینی شجاعت واقعی چیست. اینکه مردی تفنگ در دست بگیرد نشانه شجاعت نیست. شجاعت واقعی آن هنگام است که قبل از شروع می دانی ترسیده ای، اما به هرحال شروع می کنی و برایت اهمیتی ندارد که چه پیش می آید و تو آن را به پایان می رسانی. تو همیشه برنده نیستی، اما بعضی وقت ها هم برنده خواهی شدنویسنده عطیه چک نژادیان...
برای هزارومین بار روبه رویش ایستادم وگفتم بگو که دوستم نداشتی باور کن ناراحت نمیشومناگهان با بغض گفت : درلحظه به لحظه لجبازیت گذشته خودم راتماشا میکنم دوست ندارم ناراحت بشوی اما تو دقیقا داری راه من راپیش میروی وکینه نفرت وجودت را پرکرده است وبخشیدن را فراموش کرده ای دقیقا همانند من روزی خودت کنارخواهی زد چون احساس میکنی کنارزده شدی همه را باید کناربزنی و دقیقا مثل چنین روزی عزیزترینت روبرویت می ایستد ومیگوید بگو که دوستم نداشتی باورکن ناراح...