به یاد دارم وقتی بچه بودم خودکارهایش را دزدیدم و تمام خودکارهایش را بوسیدم. وبعد خودکارهارابردم وروی تخت لالاکردم وخوب آنهارا بوییدم تمام خودکار عطر پیراهنش رامیداد
وقتی بابا آمد خانه ازمن پرسید چرا لب هایم آبی شده،ومن گفتم خودکارهایت رابوسیدم والان هم خودکارهایت خوابند
وبا همین یک جمله تاآخر ماجرا را رفت که
نفسی که می کشم تو هستی؛
خونی که در رگ هایم می دود
و گرمایی که دراین سرمای بی رحم زندگی نمی گذارد یخ کنم.
امروز بیشتر از دیروز دوستت می دارم و فردا بیشتر از امروز. و این ضعف من نیست، قدرت توست…
نویسنده عطیه چک نژادیان
ZibaMatn.IR