مگر دلتنگی چیست جز شرار زرین مبین که ز آهی خاموش میزند درقلب آتشی به این این باران که بر دیده میچکد بیصدا نه ز ابر فلک، که ز وصل توست آن برین بر ورق یاد تو چون غنچهای بهاران زاد که ز امتداددل من گشت جلوهای بیکران پشت پای...
سلامی از این پیر ژولیده خسته دل که چون وآله شد در جوانی بشد پیر دل نه امید وصل است ، نه تاب فراق دل خسته ام سوخت از آتش اشتیاق