متن تنهایی عمیق
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات تنهایی عمیق
تا صدایم را بشنوی،
کلماتم گاه به نازکی ردّ پاهای مرغهای دریایی
بر شنهای ساحل فرومینشینند.
گردنبندیام میسازند،
زنگولهای مست،
برای دستانی که نرماند، چون خوشههای انگور.
کلماتم را از دور مینگرم—
هستند،
اما دیگر بیشتر از آنِ مناند، برای تواند؛
بر درد کهنهام میخزند،
چون پیچکی بر دیوارهای مرطوب....
اگر نگویم زیبا
دروغی شفاف گفتهام
تو آینه بودی؛
راویِ خطوطِ شکسته
مسلط به زبانِ چشمها
و یک تنهای نامرئی
با هفت قلم آرایش...
ای وجودت ذوق عشقی بی نهایت.
بی تو و عشق تو از دنیا گذشتم.
نیمه ای از قلب من در چشم تو افتاده گیر،
نیمه ی دیگر پی چشم انتظاریِ تو مُرد.
چگونه عاشقم کردی
من افسار گسیخته را
که هنوز نبودنت را در بودنت حل کرده ام
واین مسکن من است
وگرنه مرده ام همان وقتی که تو رفتی
دگر رسوای عالم شد، دل دیوانه ام بی تو.
چگونه داغ این رسوایی را، بر دوش خود گیرم.
قطعهای از پازل سرخ دل من،
پیش دشت سبز چشمانت،
جا ماندهاست؛
آمدی و بردی با خود،
نیمی از وجود مرا؛
نیمهی من،
جدا از من،
چرا ماندهاست؟!
باز آی و تکمیل کن:
دفتر وجودم را؛
طرحی از من به جاست؛
مابقی،
رها ماندهاست!
رهگذر خاطره، سایهای است بر سنگفرشِ ذهن، ردپایش نه بر خاک، که بر دل حک میشود...
میآید، بیآنکه درِ روزگار را بکوبد
عبور میکند، بیآنکه ردپایی از حضورش برجای بماند...
عطری محو از گذشته در هوای اکنون میپاشد،
آفتابی که بر بامِ دل طلوع کرد و غروبش را کسی ندید....
دره ی بی توبودن...
آنقدر عمیق است که
من از همین جا تنهایی را با تمام وجودم حس میکنم
"یار سفر کرده"
رفتی…
و سکوتی از جنس ابدیت را در جان لحظههایم به جا گذاشتی،
مانند نغمهای که در دل شب گم شد،
مانند ستارهای که خاموش به بیکران پیوست.
نگاهم هنوز در امتداد راهیست که رفتی،
آغوشی که هیچ بادی نمیتواند پر کند،
و قلبی که صدای تپشهایش...
"فراموشت کردم"
روزی نامت را در گوش باد نجوا میکردم،
هر برگ پاییزی از خاطراتت رنگ میگرفت،
و شبهایم با یاد تو ستارهباران بود.
اما اکنون…
نامت را از لبهایم ربودهام،
خاطراتت را به دست باد سپردهام،
و شبهای بیماه را به سکوتی بیانتها تقدیم کردهام.
دیگر در کوچههای دلتنگی...
ای دخترِ بیزاری، ای فاجعهی ممتد
باید بنویسم باز، باید بنویسم بد
هر بیت به تیغی تیز، هر واژه به خون خفته
در سطر منی بانو، هر جمله جنون گفته
بر دوش جهان خوردم از ماندن و رفتنها
من خاطرهام بانو در حافظه زنها
با نور تو آلودم با سایه...
تنهایی، سایهای سنگین بر قلب،
زمزمهای خاموش در سکوت شب.
در میان جمع، اما بیصدا،
در میان هیاهو، اما بیگانه.
هر نگاه، عبوری سرد،
هر کلام، پژواکی دور.
دل، آغوشی میخواهد که نیست،
صدایی که در سکوت گم شده.
تنهایی، باران بیپایان یک دل شکسته،
تنهایی، سکوتی که درد را...
گاه
در پس پنجرهی بستهی بغض یک سکوت
حنجرهای از آواز
نغمهسراست...
جوری دلتنگ توام که خدا میداند.
خدا که هیچ کل جهان میدانند.
نه سرِ صلح به جان است و نه تابِ ستیزم
به لبم خنده ولی زهر به کام است هنوزم
تو بیا، یا که بزن تیر و تمامم کن دیگر
این چنین نیمه مردن نه روا نیست عزیزم
بر جنازهام گریه نکنید!
من با مرگ کنار آمدهام!
آن ستارههایی که خاموش میشدند، من بودم
آن برگهای خزان زده، من هستم
آن سرزمینی که از بین رفت، من بودم
من خانهای متروکم،
که دیگر آباد نمیشوم.
به خود میاندیشم،
خیلی وقت است که با مرگ انس گرفتهام!
من،
من،...
کبوترِ قمریام...
سه روزست که از پنجرهام پر کشیدی
و من، در آغوشِ سکوت،
دلتنگِ پرهای نرمت ماندهام.
تمام شبها را
با حسرتِ پروازی که نبود،
گریستهام...
دلم برای آغوشت تنگ است.
در حصار تمام دلتنگی ها
تو را با تمام وجود
نفس می کشم
ای کاش به ضربانی که
هر لحظه به عشق تو می تپید
ایمان می آوردی
و دوستت دارم های مرا
بر تنت می کردی
که تنها به آغوش
تو می آید
تو سکوت میکنی و فریاد زمانم را نمی شنوی!
یک روز… من سکوت خواهم کرد؛
و تو آن روز…
برای اولین بار مفهوم “دیر شدن” را خواهی فهمید