پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
چارلز بوکفسکی :آدم های پرنفرت بیشتر از آدم های عاشقند؛آدم ها با یکدیگر مهربان نیستند... اگر بودند، شاید مرگ آنقدر غم انگیز نبود !...
«پروانه ها مرا بلعیده اند»شاید برنده جایزه بخت آزمایی بشومشاید دیوانه شومشاید انتشارات هارکورت بریس تلفن کندیا شاید اداره بیمه بیکارییا آن لزبین خرپولی که بالای تپه زندگی می کند.شاید تناسخی در کار باشد که قورباغه شومیا کیسه پولی به اندازه هفتادهزار دلار در حمام بیابم.من به کمک نیاز دارممن مردی نحیفمکه توسط درختان سبزپروانه هاو شمادارد خورده می شود.بچرخ، بچرخ.چراغ را روشن کن.دندانم درد می کند.دندانِ روحم درد...
چارلز بوکفسکی :یکی از مهم ترین چیزهایی که در این سال ها یاد گرفتم اینه که وقتی خوشبختی رو پیدا کردی ، سوال پیچش نکن......
چارلز بوکفسکی :ما برای ادامه دادن هیچکسی را نداریم جز خودمانو این کافی ست....
تاس بنداز️اگر میخواهی کاری را انجام بدهی،تا انتهایش برو.در غیر این صورت، حتی شروع هم نکن.اگر میخواهی کاری را انجام بدهی،تا انتهایش برو.این به معنای از دست دادنِ دوست دختر،زن، خانواده، شغل، یا حتی عقلت میتواند باشد.تا انتهایش برو.این میتواند به معنای غذا نخوردن برای سه یا چهار روز باشد. این میتواند به معنای یخ زدن روی صندلی پارک باشد.این میتواند به معنای زندانی شدن،مسخره شدن،فحش خوردن،و انزوا باشد.تنهایی یک هدیه است...
چارلز بوکفسکی:ما این جاییم که آبجو بنوشیمجنگ را تمام کنیمو به نابرابری ها بخندیمو آن قدر خوب زندگی کنیمکه مرگ از گرفتن جانمان بر خود بلرزد....
چارلز بوکفسکی :بوسه بخیه است.خنده بخیه است.فراموشی بخیه است.مهربانی بخیه است.آدم بی بخیه متلاشی میشود!آدم ؛ زخم است......
چارلز بوکفسکی:زیبایی ارزشی ندارد. دائمی نیست. اگر زشت باشید بسیار خوشبختید. زیرا اگر مردم دوست تان داشته باشند، می دانید برای چیز دیگری ست . .....
چارلز بوکفسکی:ما برایِ ادامه دادن،هیچکس را نداریم جز خودمان!و این کافی ست......
نبوغ ، توانایی گفتن حرفی عمیق است، به شکلی ساده. چارلز بوکفسکی...
چارلز بوکفسکی:بیشتر آدم های دنیا دیوانه بودند. آن بخشی هم که دیوانه نبودند، عصبی بودند. آن بخش هم که دیوانه یا عصبی نبودند، احمق بودند...
همسایه کناری ام غمگینم می کند.زن و شوهر صبحِ زود بیدار می شوند،سرِ کار می روند،عصر باز می گردند.یک پسر و دختر بچه دارند.ساعتِ نُه شب، همه چراغ های خانه خاموش است.صبحِ فردا نیز، زود بیدار می شوند،سرِ کار می روند،عصر باز می گردند،ساعتِ نه، خاموشی.همسایه کناری ام، غمگینم می کند.آدم های خوبی هستند،دوستشان دارم.اما حس می کنم در حال غرق شدنند،و من نمی توانم کمکشان کنم.گذرانِ زندگی می کنند.بی خانمان نیستند.اما بهای گزاف...
من به پایان دنیا اهمیت نمیدهمچون دنیای منبارها تمام شدهو صبح روز بعددوباره از نوآغاز شده است....