پنجشنبه , ۲۲ آذر ۱۴۰۳
لب های تو لب نیست ! عذابیست الهیباید که عذابی بچشم گاه به گاهیدر لحظه دیدار تو ، گفتم که بعید استچشمان تو من را نکشاند به تباهیلب های تو نایاب تر از آب حیات استتو سوزن پنهان شده در خرمن کاهیاین کار خدا بوده که یکباره بیفتددر تنگ بلور شب من مثل تو ماهیای شاخه نبات غزل حافظ شیراز !معشوقه ی مایی چه بخواهی چه نخواهی...
صبح است و خورشیدبا انگشتان طلاییمی کوبد بر پنجره ات ؛بیدار شو! بگذار زندگیاز دریچه ی چشمان تو آغاز شود...! ️️️...
شاعر توییمن فقط راوی چشمان توام️️️...
چشمان توسازنده ی عشق است وبدیهیست ... این دل نشودبعد نگاهت دگر آرام ...! ️️️...
دستانت را میگیرم و عطر صبح را با هم نفس میکشیملبخند میزنی.و جرعه ای از چای ات را آرام مینوشیزل زدن در چشمان تو️ صبحم را به عجیب ترین حالت ممکنبخیر میکند...
- اولِ صبح راهیچ چیز بخیر نمی کند..جز دو خط شعرِ فروغ ، دو فنجان چایِ غزلو یک دلِ سیر نگاه به چشمانِ تو که مخاطبِ این شعری ️️️...
گرمی دستان تو یا باده ی چشمان توگر چه کار هر دوشان مستی ست اما بوسه ات…...
تو را در بازوان خویش خواهم دیدسرشک اشتیاقم شبنم گلبرگ رخسار تو خواهد شدتنم را از شراب شعر چشمان تو خواهم سوختبرایت شعر خواهم خواندبرایم شعر خواهی خواندتبسم های شیرین تورا با بوسه خواهم چید.. ️️️...
من که بیمارِهوای تو و چشمان توامقصد درمانم اگر داری ؛ دوایی لطفاً...!...
من دنیا را؛در یک نگاه بدست آوردمهمان نگاهى کہ...بہ چشمانِ تودوختہ شد......
چشمان تو مضمون غزل های حماسیتدوین شده در قالب قانون اساسیدنبال تو هفتاد و دو ملت سر جنگندلبخند تو سر خط خبر های سیاسیدر مدرسه ی دل همه پیگیر تو هستنددیوانه شدم من ز سوالات کلاسییکروز بیا تا که بفهمی چه کشیدماستاد پژوهشکده ی عشق شناسیچادر به سرت کرده ای و تفرقه افتاددر مکتب بی پایه ی اسلام هراسیپاریس و رم و ترکیه و کاخ کرملینپیش تو روانی شده در دیپلماسیلبخند بزن شهر بپای تو بمیردبیماری ویروسی لبخندِ تماسی...
“سکوت” را “ترس”“عشق” را“عادت”کاش!!خورشیداز سویچشمانِ تو طلوع کند....
من صبح رادر چشمان تو میبینموقتی بازشان میکنیخورشید طلوع میکند در من ،پلک بزنبگذار جان دهمدر این خورشید سوزانت !...
لحظه ی دیدنت انگار که یک حادثه بودحیف چشمان تو این حادثه را دوست نداشت سیب را چیدم و در دلهره ی دستانم سیب را دید!! ..ولی دلهره را دوست نداشت تا سه بس بود که بشمارد و در دام افتد گفت یک..گفت دو ..افسوس سه را دوست نداشت من تو خط موازی ؟..نرسیدن..؟ هرگزدلم این قاعده ی هندسه را دوست نداشت درس منطق نده دیگر تو به این عاشق کهاز همان کودکیش مدرسه را دوست نداشت...
دوست داشتنت در من زیسته استسالهاست من عشق رااز چشمان تو میشناسم ...️️️️...
پیش چشم همه از خویش یلی ساختهامپیش چشمان تو اما سپر انداختهام...
و خواب کابوسی که هر شبمی گیرد از منچشمان تو را...
یلدا شب چشمان توستیک عمر نگاهت کنموقت کم می آورم...
شاعر تویی من فقط راوی چشمان توام...
مردم از آن دم که با مردم چشمان تو در گیر شدم...
خستگی را- چای یا قهوه؟نه عزیزم- چشمهای تو!...
عشق یعنیکودتای چشمان تو در قلب من...
از خود بی خود شدنفقط لحظه دیدن چشمان تو ...
و دیگر جوان نمیشومنه به وعده ی عشقو نه به وعده ی چشمان تو......