پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
من از خستگی هایم هم خسته شده اماز بی پنا هی هایممن حتی از خودم هم فرار میکنم از احساساتم من در هیاهوی این تلاطم حال ویران خویش دست و پا میزنم مرگ را صدا میکنم من طناب دار یک زندان فرسوده در دورترین نقطه شهر را می خواهم......
روز های سردی بود...خالی از خاطره ای که زمان آن را به دوشبکشد...گم شده ای میانِ تمامِ بودن ها...سکوتی میانِ تمام حرف ها...وجودم خستگی هایم را به دوش نمی کشد...کسی از حقیقت قصه نمی گوید...کسی به خاطر حالِ بدم گریه نمی کند...نمی دانم...ماندن بهتر است؟یا انبوهی از رنج را به خاک سپردن؟✍ساحِل خادمی...
و من خودم را با خستگی تمام از میان این فصل عبور میدهم فقط به امیدِ نورِ کم سویی که در دوردست ها می درخشد!_اولگا کنیپر...
نقاشممیکشم درد و تنهایی آیا میشناسیدم؟نقاشی ناشناخته از دیار غربتبا کوله بار خستگیخسته ام از خستگینرگس چشم تو و مَردم شهر چشم منچه تناقض بی رحم زیباییچه زیبایی بی رحمییا رب مباد که نقاشی در غم باشدنقاشمنقاشی گمگشته در سرای نقاشیآیا میشناسیدم؟مجید محمدی(تنها)تخلص تنها...
اتفاقاتی بر این تن گذشته است که خستگی اش نه با ایستادن وَ نه با مدارای چندین ساعته ؛ بهبود نمیابد.ریز به ریز این تن را که جستجو کنی ، وقایع تلخی می یابی که با هیچکس مشترک نیست!بااین درون آشفته،بعید نیست که خزانمان فرا رسیده باشد. بودهن دریس...
خسته ام!خسته از اینگونه دوام آوردن...تا کی در نصیحت های دیگران غرق شوم و خواسته ام را با تازیانه نوازش کنم.گاهی نصیحت از روی دلسوزی، تحقیر تؤام با آگاهیست.مخالفت کردم با انگشت اتهامی که از روی دلسوزی به سمتم نشانه رفته بود و در آخر متهم شدم به......
ما دچار یه خستگی ایمکه متاسفانه خستگی ما نیستخستگی منه و خستگی اوئهمن اینجا خسته ام و او آنجا خسته ستیعنی آدما اتمیزه شدن،جدا شدنو حتی این خستگی،خستگیه مشترک نیست،یه درد مشترک نیست که ما بتونیم با همدیگه التیامش بدیم.جدا شدیم و یک فردیت بسیار فربه شدهیک نَفْس در حال انفجار،چیزی که بیشتر و بیشتر و بیشتر میخواد و هرگز هیچ چیز برایش کافی نیست.آنقدر منتظر زندگیه که قراره به دست بیارهکه زندگی که اکنون و اینجا داره رو از دست میده......
بعضیا فکر میکنن قلب ما ایستگاه بین راهی هستش که هر وقت خسته شدن بیان استراحت کنن و خستگیشون که در رفت دوباره برن....
عشق تو از بس که ویران کرد رویای مراشعر دم شد تا بنوشد خستگی های مرادر خیالم با تو بازهم زیر باران مانده اممیکند خیس باز تمام خاطره های مرا...
تا آنجا راهی نیست،ولی نآیی نیست...
من چیز زیادی از زندگی نمیدانم اما همینقدر هم که می دانم برای خستگی یک عمرم کافی است...
ای خستگی بی او چرا درگیر افکارم شدی؟درگیر این آشفتگی درگیر احساسم شدی...
نا امید که میشومخستگی را تکرار میکنمهر روزهر ساعتهر ثانیه...
خسته ام خسته ز دردی ناگفتنیخسته از باران های گاه و بی گاه چشمانم خسته از راهی که نرفته تمام میشودخسته از شب های بی پایان ِ زندگی امخسته از آغوش های خالی ام خسته از دل کندن ُ رفتن ای کاش این خستگی هایمان جسمی بود تا با خواب این درد ِ خستگی را التیام میدادیمولی درد ِ خستگی های روزمره ِ ما از کوه کَندَن نیست ما خسته از دل کَندَنیمآری ما جان کَندیم تا دلی بدست بیاوریم اما بی خبر از آنکه کسی زودتر از ما ؛ قله عاطفی قلبش را فت...
زندگی آنقدر بالا پایین داره که گاهی با خودت میگی آه خسته شدم کی قرار تموم میشه هیچ وقت با خودت این فکر رو کردی چرا داری این حرف و میزنی؟یه نگاه به خودت و زندگیت کن ببین چیا داری که بقیه حسرتشو میخورن بعد یه نفس عمیق بکش و نگاه کن به اون بالا به اونی که همیشه هواتو داره یه لبخند خوشگل روی لبات بیار و بلند بگو مرسی بابت همه چی و مطمئن باش همه چی عالی تر از اونی که هست میشه...
خسته ام خسته تر از هر چیزیخسته از خستگیِ خستگی امارس آرامی...
خستگی، شاید تنها کلمه ای است که میتواند حال این روز هایم را به خوبی توصیف کند. خسته از تکرارِ تکراری های پایان ناپذیر زیر فشار بی رحمانه زندگی شانه خم کرده و به سوی مقصدی بی پایان حرکت میکنم بی آنکه حتی یک نفر حالی از من بپرسد، انگار مدتی طولانی است که به لیست "فراموش شده های ابدی" پیوسته ام بدون اینکه خودم خبری از ماجرا داشته باشم.و در آخر، در گودال تاریک و عمیق احساسات، تنها تنهایی است که بی پروا در مه آلودترین شب های سرنوشت مرا همر...
کجای ِ زندگی مان دَرز برداشته است ؛ که هرچه وصله پینه میکنیمخستگی ِمان در نمی شود ؟...
آرام در را باز کردقدم های کوتاهش را یکی پس از دیگری جلو میگذاشت و حرکت میکردساعت آمدنش کمی دیر بود نمیخاست کسی را بدخواب کند هرچند.. قرار بود دیروز برسد ولی خب... ملوانی بود و دریا... دریا بود و بدحالی... بدحالی بود و موج.. موج بود و واژگونی... و همین ها شده بود ترس و ریشه بسته بود در جان همسر خانه... صدای پچ پچ می آمد.. صدای سوز دار... آرام تر قدم برداشت تا به اتاق رسیدمنبع صدا را پیدا کرده بوددر کمی باز بود.. با ...
و مرا رها نمی کندکابوس دیرین غرق شدن در چشمانتکدام روزماهو یا حتی سال بودنمی دانمتنها چیزی که می دانماین استکه خستگی جولان می دهدو اگر لبخندی نمایان استبه اجبار است....
به داروها نیازی نیست وقتی که تو را دارم علاج خستگی هایم ،فقط آغوش درمانیست......
آنقدر به خودم بد کرده امکه از دیدن خودم در آینه شرمگینمچقدر چشمهایم غریب نگاهم میکنندصورتم را ببین چقدر شکسته استاین لب ها چرا لبخند نمی زنند..؟این زبان چرا روزه ی سکوت گرفته است؟نه این من نیستم...!من میخندیدم ؛ حرف میزدم ؛ شاد بودمحالا خودم را در آینه که دیدمفهمیدم چه بد دلم را خسته کرده اممنی که میدویدم و همیشه خوشحال بودمحالا قدم زدن را با تک آهنگی قفل ترجیح میدهمدل دیوانه بس کن...آنکه به تو دلبسته بود حالا بی تو در آ...
از جوونی بگم؟ یعنی خنده های ساختگی (یاس)یعنی گریه وقتی تنهایی یعنی الزایمری موقع رانندگی یعنی نرسیدن یعنی نخاستن یعنی دویدن بی جا یعنی خدا میخام ببینمت...
نیازمند کمی ذوق در زندگی هستم.. فروشگاهش را میشناسید؟ پولش هرچه شد مهم نیست. شاید ذوق زنده ام کند.. از مردگی خسته ام... کمی روح میخواهم... از بی روحی خسته ام.. نویسنده: vafa \وفا\...
با من ، اگر عشقت نبود و خستگى هایمپیدا نمى کردم براى گم شدن ، راهىبیهوده تر زین عاشقانه کو ؟ که مى گویم :مى خواهمت ، حتى اگر ما را نمى خواهى ..!...
خستگی روی شانه های نگاهمسنگینی می کنداما هنوز در سکوت مبهم این شبآوازه ی زیر لب خیالی ترین تردید روشنمکه فردا ، با تو می رسد آیایا دوباره فقط صبح می شود...جلال پراذرانسفیر اهدای عضو...
من عاشقش بودم ...به خانه ی ما که می آمدند، حالم عوض می شد. یادم هست یکبار مدادرنگیِ بیست و چهار رنگی را که دوستِ پدرم از آلمان برای سال تحصیلیم آورده بود نویِ نو نگه داشتم تا عید، که اینها آمدند و هدیه کردم به او...که جا گذاشت و برگشت به شهر قشنگ خودشان...یکبار هم کفشهای پدرش را در راه پله پشت ِبام پنهان کردم تا دیرتر بروند و دخترک بتواند کارتون نِل را تا انتها ببیند. این بار اما داستان فرق می کرد. دیشب به من گفته بود برای صبحانه حلیم و نا...
خستگیتاکسی پشت چراغ قرمز ایستاد. از ثانیه شمار چراغ معلوم بود که بیشتر از دو دقیقه باید معطل باشیم. راننده که پا به سن گذاشته بود، خودش را کمی پایین کشید. سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و چشم هایش را بست. هنوز چند لحظه نگذشته بود که صدای خرخر راننده بلند شد. مردی که جلوی تاکسی نشسته بود، گفت:«چطوری تو این گرما به این زودی خوابش برد؟» دختربچه ای که عقب تاکسی کنار مادرش نشسته بود، پرسید:«مامان چرا آقاهه خوابید؟» مادرش گفت:«خسته بود عزیزم.» دختر پر...
پلکهایم را روی هم فشار می دهم...سنگین شدن و درگیری ماهیچه مغزم را، به خوبی حس میکنم.!موج های منفی و افکار لعنتیِ شب و روز درگیر من،به ذهنم هجمه می آورد...سعی اش،برای عصبانیتم مرا به نقطه جوشِ خود،می رساند..دستانم را به حالتی باز،وپرخاشگرانه روی دو نیم کره سرم قرار می دهم،آنگونه که انگار گویم:دست به فرار زنید،این جسم تاب وتوانش را به صفر رسانیده..رشته پهن امانم بریده می شود،افکار منفی،چنان چهار پایانی باسرعت روی مغز هم اکنون خسته من، چها...
️امروز تو صبح من باش️برای تمام خستگی هایمبرای تمام این تاریکی ها صبحی باش که پایان میدهدتمام شب های دلواپسی را ... ️️️...
انگار ۹۰% از خستگی آدم تو جورابشه... این جورابو که در میاری راحت میشی...یچی در حد المپیک .....
تمام خستگی هایت را یکجا میخرم تو فقط قول بده صدای خنده هایت را به کسی نفروشی ️️️...
مرد یعنی وقتی پُر از خستگیه، اما می دونی اگه بهش زنگ بزنی، با صدای خسته اش میگه جااااانم.....
ما آدمها توی اسفند بیشتر از هر وقت دیگری خسته ایماما نمیدانم چرا به جای اینکه نفسی تازه کنیمسرعت مان را بیشتر و بیشتر می کنیم تا هر طور شده مثل قهرمان دوی ماراتناز خط پایان این ماه عجیب و غریب بگذریم!اسفند را باید نشستباید خستگی در کردباید چای نوشید......
خدایا همه از تو میخواهند بدهی اما،من از تو میخواهم بگیری خستگی،دلتنگی و غصه ها را ،از لحظه لحظه ی روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم...
من فقط یک ایستگاه بین راهی بودم ...که او خستگی در کند و به راهش ادامه دهدبرای رسیدن به آنکه دوستش دارد! ....
از سرکار اومددید من خوابیدم دلش نیومد بیدارم کنهاز خستگی کنارم خوابش بردالهی فدای خستگیات بشم مرد من ...
می خواهم به اتفاقاتِ خوبِ نیفتاده ، اعتماد کنمو ایمان داشته باشم که یکی از همین روزها خواهند افتاددرست لابلای مشغله هایی که از سر و کولِ روزمرگی هایم بالا می روند ،در دلِ نگرانی هایی که حوالی باورهایِ من ، جا خوش کرده اند ،و در اعماقِ خستگی های مفرط و تکراری اماتفاقاتِ خوب ، خواهند افتادو من دوباره شبیه کودکی ام ؛لبخند خواهم زد ......
یکی بهم گفت :یه دختری ۷سال عاشقم بود،منو میپرستید ...حالا که خودم عاشقش شدم ،رفته !فقط نگاش کردم.....گفت: چیه؟گفتم: تو چی میدونی از خستگی؟...
خستگی را- چای یا قهوه؟نه عزیزم- چشمهای تو!...
دلم واسه شب هایی کهداشت از خستگی چشمام بسته میشدولی به زور چشمام رو باز نگه می داشتمتا جواب پیامش رو بدم ،تنگ شده.....
میاد خاطراتم جلوی چشاممن اون خستگی تو راهو میخواممیخواستم مثه اهل بیت حسینبا اهل و عیالم، پیاده بیام.آه حسرت توو سینمه و می باره چشام به پای غمتاین غم کم نیست لیاقتشو ندارم آقا، بیام حرمت.جاده به جاده، پای پیادهجا موندم اما زائر زیاده...
صبح شدهچشم که می گشایی به تو لبخند می زند زندگیطلوعی دوباره و فرصتی دوباره برای شکفتنخستگیت را تکانده ایبرخیز که باید آغاز کنی دوباره...
یه شبایی هست که دلتنگی به خستگی غلبه می کنهو نتیجه اش میشهبی خوابی...
دوست داشتنترفع تمامِ خستگیهایروزانه یِ من است ...لطفاً هر روزبارها برایم تکرارش کن ......
کاشکاری کنیمکه خستگی انتظاراز تن چشم هایمان به در شود......