پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
وقتی می گویمدوستت دارمگونه هایت دیدنی ترین جای دنیاست...
شبیه بمب ساعتی ستخنده هایت...تو بترک از خندهمن بمیرم......
نوشتن کار توستکمی بخندحتی شده بی دلیلکه نستعلیق لبانت دیدن دارد...
دخترانه بودنت را دوست دارماینکه می توانمموهای بلندت راتار به تاربا لذت ببافمو میان هر گره اشهزاران بار دل ببازماینکه می توانماز لاک ناخن هایتبرای رنگ گل ها استفاده کنمو از ظرافت اندامت بردارمتا بال برای پروانه ها بسازمدخترانه بودنت را دوست دارموقتی نگاه مخملیتجایی برای شکفتن آرزوهاستو صدای نازکتراهی برای به لکنت انداختن قلب هادخترکهر لحظه لبخند تو رادر باغچه دلم کاشته امتا عاشقانه ترین سیب های دلممنتظر گا...
دوست داشتم کنارم باشیتا از بودنتبا گلدان های لب پنجرهساعت ها حرف بزنمو وقتی صدایت می زنمآسمان از شادیزمین را غرق در باران کنددوست داشتم کنارم باشیبا من اندکی ابر بنوشیکه وقتی اسم باران می آیدهر گوشه زمینعشق را تجربه کنددوست داشتم مرا دوست داشتیو درک می کردی دلتنگی راتا گریه امانم را نمی بریدچشمان من آسمان نبودبرای نبودنت بارها بارید...
تو را باور کردمطوری که در رویا همبرای هیچ کس اتفاق نیفتاده بودتو را باور کردمگذاشتم در قلبمکوچه،خیابان،شهرو حتی دنیایی بسازیکه تجلی بهشت باشدتو را باور کردمو مزه خوب زندگی رادر لبانت پیدا کردمکه هر کدام از بوسه هایتخاطره ای ست کهگریبان گلویم را گرفته استعشق چه می تواند باشدجز اندوهکه دیگر تلاش نمی کنددر من به وقوع بپیونددتا من هر شب دلتنگی ام را تیمار دهمرسم دلدادگی نبودتو با بی رحمی مرا ترک کنیو من نتوان...
گرمای عشق تو رااز هر فاصله ای حس می کنمکه زبانه می کشد در منگرمی محبتتباید به تو بگویمچقدر خورشید در آغوش توستکه من سال هاستدر تب عشق تو می سوزمو چشمانت تنها پنجره ای ست کهزیبایی ها را آوردهکه تمام قشنگی ها صف می کشندتو را تماشا می کنندو گل ها عطر تو را به خود می زنندتا هر کداماحساسی متفاوت را تجربه کنندباید تو را داشته باشمبرای به آغوش کشیدنتبرای دیدنتبرای بوئیدنتباید به تو بگویمآنقدر دوستت دارمکه هر وقت...
اوضاع همیشه همینطور نمی ماندروزی می رسدمعجزه ای اتفاق می افتدو تو آنقدر عاشقم می شویکه هیچ صداییجز ضربان قلبم نمی شنویو هیچ راهیجز چشمان نم گرفته ام نمی یابیآن روز که به من می رسیزمین از گردش باز می ایستدبرگ های سرگردانبه شاخه ها باز می گردندو آسمان باران یاسبر پیکرمان می ریزدآغوشت را باز می کنیبه روی انتظار سالیانمدیگر عشق را مرزی نمی ماندکه آن لحظهخدا از سر شوقباران را کنار زدهو خودش برایمان می باردو تو...
در آغوشت می میرمتو قبرم را تنگ تر کن...
با بعضی دلخوشی هامی توان سال ها زندگی کردمثلن وقتی دستانم را می گیریدنیا برایم فرق می کندبا من قدم که میزنیزمین را دوست دارمموهایت بهترین راهبرای مرتب کردن زندگی ستچشمانت همیشهتصویر بهشت را پخش می کندآغوشت تنها جایی ست کهدوست دارم در آن وارد شومو هر بار که می خندیدر خیالم یک دل سیرعاشق تر می شوممی خواهم بگویمچقدر دوستت دارمچقدر دلبسته امبه دلخوشی هایی کهفقط در تو می شود پیدا کردبا من بمانکه زندگی جز تود...
اواخر زمستان همیشهخیال انگیز ترین فکرها را همراه دارد کهبه ازای یک آمدنمی توان دل تمام خانه ها را تکان دادلب پنجره را باز کردو از گلدان خالی اتاقبرای نبودن گلی که نیستدلجویی کردمی شود "تو"یی را در خیال کاشتو لب ها را تشنه تر از هر خاکیبه بوسه ای آماده کرد کهاز آن گل هرگز نچشیدهخداکند بیاییو کمی برایم برقصیآنقدر که تمام دنیاپر از شکوه زیبایی ات شودتا در پایان آرزوهایمباز هم تو را بخواهمکه چشمان پر از ش...
شک ندارم که بگویمآن شبهنگام پوشیدن لباسمرا یادت نبودنمی دانستیوقتی قند را بر سرتو و دامادت می سابیدندابرها را بر سرمن نگون بخت می سابندنمی دانستیوقتی مردمدعای خوشبختی تو را می خوانندانگار مرگ مرا می خواستندنمی دانستیبا هر پاییکه برای رقص بر میداریراه خانه مرا گم می کنیحالم از همیشه بدتر است........
به من بگو دوستت دارممن اندیشه پروازبدون بال را دارم...
گوشه هر شعریبا عصبانیت نوشته امهنوز یادم نرفتهچگونه با کارهایتدلم را به بازی گرفتیو چگونه فحشا رادر قالب عشقبه آغوش تنهایی ام تعارف کردیشاید بی ربط به نظر برسد امابعد از توهر جا حرف از دوست داشتن می شودحس می کنماز عشق بیزارم...
آمدی رنگ زندگی ام را تغییر دادیتا عشق در من به هوای تازه برسدحالا که رفته ایمهم نیست چند روزباید بدون تو سر کنموقتی می توانمفقط به تو فکر کنمکه هر لحظهدر من متولد می شویو عشقت آنقدر در من رخنه کرده کهنفس هایم رااز اتاقم پس گرفته امتا تنها عطر تو را تنفس کنمکمتر پیش می آیدکسی مثل من عاشق شودرویایی را در آغوش بگیردکه روی تنش جا ماندهو منتظر بماندمنتظر دستی کهریسمان به ریسماندر موهایش گره خوردهو منتظر قلبی ک...
یلدا شب چشمان توستیک عمر نگاهت کنموقت کم می آورم...
گلدان به گلدانتو را بوئیده اماما هیچ گلیعطر تو را لو ندادخیابان به خیابانآواره تو شدماما هیچ خیابانینشانی از تومسیر قدم هایم نکردآرزو به آرزوتو را دعا کردماما خدا به آرزویم پا ندادبانو!در خواستن تومن خسته نمی شوم امابسیاری گل را رنجانده امخیابان ها را اسیر کرده امخدا را اسیرتربانو!محض خاطر گل ها و خدا هم شدهدلت را راضی کنبا دل من راه بیایدباور کن!عاشقی را خوب بلدماگر دلت اجازه بدهد...
حال ابری ام باران می خواستتا زمزمه نبودنت را بخوانمکه شاید آسمان دلمکمی سبک شودمن تو را دوست داشتموقتی قلبم پر از اعتماد شده بودمن تو را می خواستموقتی کرشمه هایتهر لحظه بهار را می آوردراستش را بگویممدت هاست دیگر اشک نمی ریزمبا رفتنت آنقدر مفلوک شده ام کهزندگی از من دست کشیده باشدمن یک تنهایی بزرگمهر صبح بیدار که می شوماز خودم خداحافظی می کنم...
آنقدر از تو گفتمآنقدر از تو نوشتمکه تمام شهر عاشقت شده اندباید آرایشت را در شعرهایم عوض کنمرقیب خیلی زیاد شده...
هوای سرد بهانه بودقلبت برای دیگری می لرزید...
راهی برای بی خیالیدر پاییز نیستوقتی عشق رااز سینه ام کنده اندو جایی برایگذاشتن مرهم نگذاشته اندکه بتوانم برای ادامه زندگیدوست داشتن را امتحان کنمدر پاییز مدامیادی از خاطره ای بر زمین می افتدو مجال نمی دهدآرام بنشینمراه می روم تنهاخشمم را می خورمو به ازای هر برگ که می افتدتو را به قلبم می چسبانمتا تشنه تر از هر گلدانیلب هایت را به جانم بریزمحالا بوی خاک سردباران زده می دهد حالمو ادامه دوست داشتنتاز هر گوشه...
برای دیدنم پلی بگذارشاید فردا برگشتی...
در آسمانم بمان من ماه رابا تو می شناسم...
ویرانم مگر نمی بینیصدایم بم است!...
همیشه سعی کردمدرد دوریت رابا خیابان ها در میانبگذارمقدم بزنمحتی شده ساعت هاتا نبودنت را به خانه نبرماما هر بار برگشتمباران را دیدمکه از هر گوشه خانهبند نمی آمد...
از عشقتنها ابرازش را بلد بوددوستت دارم همیشهورد زبانش بودمی گفت من راقسم خورده دوست می داردآمده است که بماندحتی نخواستن من همراهی برای رفتنش باز نمی کندمی گفت می خواهدسال ها با من عاشقی کندو حرف جدایی را فراموش کرده استمی گفت و من نمی دانستمحرف هایش در زبان استنمی دانستمبه سرش می زنددوست داشتنش عوض می شودترک من می گویدنمی دانستممی خواهد مرا به هم بریزدفرصت زندگی عادی را هم از من بگیردتا آنچه برای من می ما...
تمام زمان ها در نظرم یکی ستجز آن لحظه ای که عاشقت شدم...
تنم هر روز بهانه ی آغوشت را می گیردو از این داغ ترجهنمی نیست...