هر بار که ایوان را موسیقی باران پر می کند و ضرب آهنگ آسمان و سازم یکی می شود روحم که با سر انگشتان خیسش بر می خیزد و لب گلدان سفالی نسترن می رقصد می فهمم تو جایی در حال لبخند زدنی... .
قطره قطره می چکند ثانیه ها از بام حقیر روزگار زمین خمیازه می کشد ادای بهار را در می آورد اما تا خرخره زمستانی ست... .
با انگشت های خواب رفته ام پاییز خمار را ورق می زنم تا سوز صبح سرد این زمستان بیدارم کند حالا من مانده ام و مترسک های منجمدبرف پوش و سمفونی کلاغ های گرسنه.