شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
در این اجبار خمیازه دگر این گفتگو کم کنمن از بد مستی همواره از بنیاد بیزارم...
جهانم سرد روح م کدام ظهور را خمیازه می کشد...؟؟...
هوا سرد است روح ظهور نور را خمیازه می کشد...
اوله صبح رفته بودم بانک پشته باجه خمیازه کشیدم دهنم نیم مترباز شد دختره گفت خوابتون میاد؟گفتم نه میخام بخورمت دختره انقدر خندید که......
قطره قطره می چکند ثانیه ها از بام حقیر روزگار زمین خمیازه می کشد ادای بهار را در می آورد اما تا خرخره زمستانی ست... ....
بیدار شو پیراهن خمیازهات را پاره کن با یک پیمانه افتاب چُرتات رااب بکش...
کسی به فکر گلها نیستکسی به فکرماهیها نیستکسی نمیخواهدباور کند که باغچه دارد میمیردکه قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده استکه ذهن باغچه دارد آرام آراماز خاطرات سبز تهی می شودو حس باغچه انگارچیزی مجردست که در انزوای باغچه پوسیده ست.حیاط خانه ی ما تنهاستحیاط خانه ی مادر انتظار بارش یک ابر ناشناسخمیازه میکشد...