چهارشنبه , ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
حالا می فهمم چراقصه هابا یکی بود و یکی نبودآغاز می شوندچون وقتی یکی مثل تو باشدیکی مثل من نابود می شود ... ....
یا نوریکی بود ... یککککی نبودبانوی زیبایی بود به نام بهارمخمل سبز نگاهش هزار دل پشت معجر خود داشتبه بلوغ رسید و نامش شد تابستان... و حالا در این برهه از زمان ؛در اوج آزاداندیشی ؛ به سنی رسیده ؛که نامش شده پاییز و خزان ...؛و این یعنی ؛برگ ها اجازه دارند ازاین به بعد ؛به هر رنگی دلشان خواست ؛ لباس بپوشند...حالا بهاربانوی مخملین نگاه ؛ابهتش شده صدچندان ... ؛نامش شده ؛ فصل عشاق شیداوپریشانگرچه پاییز غمنامه ی بهار است از دل...
یکی بود یکی نبود مال قدیماسالان همه باشن / آقاییمون نباشه...انگار هیچ کس نیست...