شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
خواب دیدمساکنانِ این شهر دیوانه وار می گریند!آفتابِ عشق را با بی مهری تمام به زیر می کِشند!و هر کدام دلِشان را از امانتِ دیگری گرفته و در جای خودش آرام آرام ، برای همیشه می خوابانند!نگاه ها نه شور و نشاط دارد و نه عشق و وفا...حرف ها نه به دهانِ گوش مینشیندو نه گوشه ی دلِ کسی را میلرزاند...صدای هیچ کس آشنا نیست!همه غریب تر از غریب در کنجِ دلشان نشسته اندو تنها با خیالِ خوشِ فرداها لبخندِ نحیفی می زنند و همه می دانند که عمر این لب...