هــمایـــون باشــَدَت صـــبحِ زمستان تـمـــام لحــظه هـایت چــون گلستان پس از یلدا جهانت روشن ای دوست بـتــابـد آفــتـــابِ عـــشـــــق در جان
خواب دیدم ساکنانِ این شهر دیوانه وار می گریند! آفتابِ عشق را با بی مهری تمام به زیر می کِشند! و هر کدام دلِشان را از امانتِ دیگری گرفته و در جای خودش آرام آرام ، برای همیشه می خوابانند! نگاه ها نه شور و نشاط دارد و نه عشق...