پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
آرام باش عزیزکم!هنوز هم روح و جانم لبریز عشق توستهنوز هم سرگشتة عشق والای توئمهنوز هم در رؤیاهایم از آنِ منیای تو دلاورم... شاهزاده ام!اما من... اما من...می ترسم از عاطفه اماز احساسممی ترسم دل افگار شویم از اشتیاقمانمی ترسم از وصالماناز هم آغوشی مانو به نام عشق شگفتکه بسان بهار جوانه زده استدر ژرفنایمانو چون خورشید می درخشددر نی نیِ چشمانمانو به نام شیرین ترین داستان عشق روزگارماناز تو می خواهم بروی...تا عشقمان...
چیست عشق؟شنیدیم فرمانی است الهی!به شنیده هامان ایمان آوردیم...شنیدیم ستاره ای است آسمانی!و ما هر شب دریچه ها را گشودیمو انتظار کشیدیم...شنیدیم آذرخشی است!اگر لمسش کنیم، برق زده می شویم...شنیدیم شمشیری است برّان!و آن را از نیام برکشیدیمو کُشته شدیم!و از سفیران عشق پرسیدیمسفرهاشان راو دانستیم بیش از ما نمی دانند!...
داعیه دار غیب خوانی نیستم محبوبم!اما دنیا تمام می شود بی تردیدآن گاه که زنانگی تمام شود......