پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
آرام باش عزیزکم!هنوز هم روح و جانم لبریز عشق توستهنوز هم سرگشتة عشق والای توئمهنوز هم در رؤیاهایم از آنِ منیای تو دلاورم... شاهزاده ام!اما من... اما من...می ترسم از عاطفه اماز احساسممی ترسم دل افگار شویم از اشتیاقمانمی ترسم از وصالماناز هم آغوشی مانو به نام عشق شگفتکه بسان بهار جوانه زده استدر ژرفنایمانو چون خورشید می درخشددر نی نیِ چشمانمانو به نام شیرین ترین داستان عشق روزگارماناز تو می خواهم بروی...تا عشقمان...
چیست عشق؟شنیدیم فرمانی است الهی!به شنیده هامان ایمان آوردیم...شنیدیم ستاره ای است آسمانی!و ما هر شب دریچه ها را گشودیمو انتظار کشیدیم...شنیدیم آذرخشی است!اگر لمسش کنیم، برق زده می شویم...شنیدیم شمشیری است برّان!و آن را از نیام برکشیدیمو کُشته شدیم!و از سفیران عشق پرسیدیمسفرهاشان راو دانستیم بیش از ما نمی دانند!...
هر گاه به نام زنی ترانه ای سرودم،قومم بر من تاختند:«چگونه است که شعری برای وطن نمی گویی؟»و آیا زن چیزی جز وطن است؟آه.. کاش آن که مرا می خوانَد،دریابدعشق نگاشته های منتنها برای آزادی وطن است......
داعیه دار غیب خوانی نیستم محبوبم!اما دنیا تمام می شود بی تردیدآن گاه که زنانگی تمام شود......
حین تذوق الفراشة طعم التحلیق بحریةحین تعرف نشوة تحریک أجنحتها فی الفضاءلا یعود بوسع أحد إعادتها إلى شرنقتهاو لا إقناعها بأن حالها کدودة أفضل.آن گاه که پروانه طعم پرواز آزادانه را می چشدآن گاه که سرمستی تکان دادن بال هایش را در هوا درمی یابددیگر کسی را یارای آن نباشد که به پیله بازش گرداندیا قانعش دارد که کرم بودنش برتر است.غادة السمانطیبه حسین زاده...
طیور کثیرة فی رأسیقیود کثیرة فی قدمیبس پرنده ها در سرمبس بندها بر پایم...
باز می گردم به سویتدر مگشایآغوش بگشای...جوزف حربمترجم: طیبه حسین زاده...