شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
در رو ڪه باز ڪنیشومینه ای سرد و خاموشدورش فانوس زنگ زده، شمع های بی عطر ڪه سوختن ولی نساختندو تا مبل پارچه ایڪه بخوای روش بشینیصدای غژغژ ازش بلند میشهقاشق و چنگال، ڪاسه و بشقاب، لیوان و پارچ...یه سری خرت و پرت ڪه یه روز پر از عشق و زندگی و حس خوب بودنمتعلق به گذشته ی نه چندان دور من و حضرتعالی بودن...
تجسم صحراهاتبسم نهال هابا تو زیبا و پر معنا...