شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
حسودی میکنم به آنهایی که خالصانه دوست داشته میشوند، حسادت میکنم به همانهایی که عشق در زندگی و میان مشکلاتشان پا در میانی میکند؛ و من بچه شده ام این روزها ، که گریه میکنم ، بهانه میگیرم و تنهایی اما ، همیشه سَرَک میکشد عجولانه در لحظات غریب من ... من این روزها شده ام دخترک کوچکی با احساساتی در حال انقراض که به وضوح ناآرامم و علیرغم تمام اینها کسی نمیفهمد که پشت این چهره ی خوشحال ، خسته ای هرشب آغوش امنی طلب میکند...
خودم را از همه دریغ میکنم پیراهن گُل گلیه تابستانیم را میپوشمپنجره را باز میکنم ، به بوته های خار لبخندی پیشکش میکنم ، که خجالت میکشند و گل میدهند چراغ هارا خاموش میکنم ، پرده هارا کنار میکشم خورشید را به خانه دعوت میکنم ...آفتاب دستو دلباز تر از همیشه ، خودش را فقط وقف تابیدن به اتاقم میکند شاپرک ها دستانم را میگیرند و پرنده ها روی شانه ام می نشینند، آواز میخوانیمُ اشتیاقمان را فریاد میکنیم ، ناگهان باد میوزدُ مهمانِ ناخوانده ی محف...
وقتی که نیستی ستاره هارا میشمارمدر نبودت بعضی هایشان به من چشمک میزنند ، بعضی ها شهاب میشوند و گُر میگیرند در آغوش تاریکی... و من اما با سکوت هم صدا میشوم، تیک تاک عقربه های ساعت را بغل میکنمُ ثانیه ها را با پلک های خواب آلودم راهیه دقیقه ای دیگر میکنم و در آخر به استقبال ساعتی دیگر، فردا ، هفته و ماه جدید میروم ، زمان پیر میشود و تو باز هم نمیایی...