نان را از من بگیر اگر میخواهی؛ هوا را از من بگیر، اما خندهات را نه. آن گلِ سرخ را از من بگیر، آن سوسنِ آبی را که میکاری، و آن آبِ سرکش را که ناگهان در شادمانیِ تو میجوشد— آن موجِ ناگهانیِ نقرهگون که از تو میزاید. نبردم سخت...
در هیاهوی بیست سالگی مات مانده بودم خامی سی سالگی را در پختگی چهل سالگی چند لقمه زندگی برداشته ام حالا هر روز صبح در کافه چشمانت داغ می نوشم امید را